یادی از غلامحسن مؤدب، پدر دو شهید که به رحمت خدا پیوست

عمویم هم سبز است

پیر مرد چشمان آتشین روستایی‌اش را در چشمان به زانو درآمدۀ شهری‌ات می‌دوزد و با حسرتی که از میانشان زبانه می‌کشد، دستش را نزدیک گردنش می‌برد و آهسته می‌گوید کاش یک بند انگشت پایین‌تر خورده بود! و تو باید با لبخند بلاتکلیفی که نمی‌دانی از کجا آورده‌ای‌اش سری تکان دهی و بگویی بله...

یکشنبه 20 اسفند 1391

ین یادداشت پیش از این با نام «میهمانی در روستای علی‌ محمد مؤدب» منتشر شده بود و بهانۀ بازنشر آن درگذشت حاج غلامحسن مؤدب، پدر دو شهید  و عموی علی محمد مودب، شاعر معاصر است. حاج غلامحسن مودب جانباز نمونه تربت جامی، امروز پس از یک دوره بیماری دشوار در بیمارستان قائم مشهدالرضا به فرزندان شهیدش پیوست، شادی روحش فاتحه‌ای قرائت فرمایید.




نزدیکی‌های آخر بهمن، در حالي كه خورشيد در حال سرك كشيدن از ميان كوه‌هاست به جادة كمربندي مشهد مي‌رسي و پيش به سوي آفتاب، شرق مشهد را در پيش مي‌گيري تا به تربتی برسی که جامش نام نهاده‌اند. شاعری که دل نازکش گاهی مَثَل دوستان است، کنارت نشسته است و با عبور از هر نشانه‌ای به یاد خاطراتی می‌افتد که سال‌هایی نه چندان دور، دست بر گردنشان داشته است. یک ساعتی را رانندگی می‌کنی تا آنکه صدای تپیدن‌های دل دوست شاعرت را هرچه نزدیک‌تر بشنوی. به نزدیکی‌های تربت جام می‌رسی و زمین‌های خاکی و چهره‌های خاکی‌تر، خود را بیشتر به چشمانت می‌نشانند. کم‌کم شرقی‌تر می‌شوی و با چهره‌های آفتاب‌سوخته و عمامه‌های بزرگ و سفید ترکمنی بیشتر اُخت می‌گیری. به تربت جام که می‌رسی کمی توقف می‌کنی تا نفسی تازه کنی و برای رفتن به روستای کودکی‌های علی‌محمد مؤدب آماده شوی. 
به سمت افق نگاهی می‌اندازی و یادت می‌افتد که این شرقی‌ترین‌های کشورت، مرز ایران و افغانستان است و برادران افغانت کمی آن طرف‌تر از تو در سرزمینی دیگر زندگی می‌کنند. دوست شاعرت شب‌های سردی را به یاد می‌آورد که آتش جنگ در آن طرف مرز برافروخته شده بود و مهاجران جنگ‌زدۀ افغانی دسته دسته به شهرش می‌رسیدند و پس از اقامتی کوتاه راه غرب را پیش می‌گرفتند. چشمانش خیره می‌شود و خانواده‌ای را در خاطر می‌آورد که در یکی از همین شب‌ها، فراری از آشوب و خون و آتش، به آغوش خانۀ پدری‌اش پناه آورده بودند و سحر غریبانه آن‌ها را به قصد سرنوشتی مبهم ترک کردند. نسیم بهاری دشت‌ها و کوه‌های تربت جام دستی پدرانه به سر و رویت می‌کشد و عزم رفتن می‌کنی.

مسیر روستا را در پیش می‌گیری و پیش از رسیدن به روستا قبرستانی را می‌بینی که به قبر دو شهید مزین است و لبخند مهربان سه‌رنگ پرچمی که به نظرت پرافتخارترین و زیباترین پرچم دنیاست، رسیدنت را خوش‌آمد می‌گوید. از کنارشان می‌گذری و هنوز وارد روستا نشده‌ای که فکر می‌کنی دلت پیششان گیر است. دیوارهای آجری و گلی روستا را می‌بینی و سطرهایی از شعر دوستت، یکی‌یکی از پیش چشمانت می‌گذرند.

…  تو مثل خودت هستی محمدعلی 
احتمالا گلوله‌ای خورده‌ای و ناله‌ای کشیده‌ای
ناله‌هایی
یا در کسری از ثانیه با همسنگرت خاکستر شده‌ای
تو مثل خودت هستی محمدعلی
چوپانی ساده‌دل که همیشه زیر دندان‌هایت داری
مزۀ برف کوه‌های تربت جام را
ولو که کاسۀ سرت مانده باشد سال‌ها
روی خاک گرم خوزستان...۱
به خانة محقر و کوچکی می‌رسی که بی‌آنکه بدانی چرا، عزت و شکوهش دلت را پر می‌کند. در مقابل در کمی می‌ایستی تا پیرزنی که ترجیح می‌دهی جای «پ» را با «ش» در اسمش عوض کنی، با همة صمیمیت و گرمی یک مادر روستایی، در را به رویتان بگشاید و از دیدن ناگهانی پسری که هم‌بازی شهیدش و مثل پارة تنش است، چشمانش از شوق بدرخشند و دستانش بر گردنش حلقه شوند. با اصرارهای بی‌تکلف و خاکی خالة دوستت وارد خانة روستایی‌اش می‌شوی و پیش از آنکه در گوشه‌ای از اتاق بتوانی جایی برای نشستن بیابی، می‌بینی که چشمانت بدون اختیار با چشم‌های دو شهیدی که عکس‌هایشان روی دیوار است گره خورده است و باز هم مصرع‌هایی در گوشت زنگ می‌زند:  
… با تشتک‌های مجلس هفت پسر عمویم هم
تانک درست می‌کردم 
همین قدر می‌فهمیدم از جنگ:
خوش به حال حسن
تفنگ‌بازی چه حالی می‌دهد
عراقی هم که نبوده چون شهید شده
چه قدر خوب است شهید
مخصوصاً وقتی پسرخالۀ آدم باشد
و شب هفتش هم تو چای بدهی به مهمان‌ها
آن وقت داخل آدم بزرگ‌ها
تازه شده بودم اندازۀ کت بلند غلامرضا...۲

عموی دوستت با قامتی کوتاه و پیکری نحیف وارد می‌شود و تو به احترامش برمی‌خیزی. با شنیدن لهجۀ روستایی پیرمرد فکر می‌کنی که نباید چندان سر از حرف‌های این پیر مرد در بیاوری، اما بعد از چند دقیقه با شنیدن حرف‌هایش بی‌آنکه بفهمی چگونه، می‌بینی که محو سخنانش شده‌ای و حرف‌هایش برایت از حرف‌های عموی تنی خودت هم آشناتر است. پیرمردِ تکیده با روحی که بزرگی‌اش می‌ترساندت، برایت از پسرهایش می‌گوید و داستان هر کدام را که چگونه تقدیم انقلاب و اسلامشان کرده. یکی را در شنزارهای داغ خوزستان جا گذاشته است و دیگری را در کوهستان‌های تربت جام در مبارزه با اشرار. حرف‌های پیر مرد را می‌شنوی و باز هم یاد شعر می‌‌‌افتی:  

... عمویم هم سبز است
و هر صبح به شوق دیدن اهتزاز پرچم‌های قبرهای پسرانش بیدار می‌شود
خاله ام هم سبز است
هر شب روی پشت بام خانه‌اش 
تا صبح به تپۀ تاریک قبرستان نگاه می‌کند
تا چراغی را ببیند که بر مزار فرزندانش سبز می‌سوزد
پسردایی‌ام
محمدعلی بردبار هم چوپان سبزی بود...۳
[]  []  []
نسیم زندۀ صبحی! هوا پر است از تو
تما حافظۀ کوه‌ها پر است از تو
بهار جلوۀ لبخند توست بر لب گل
بهار گل که کند باغ ما پر است از تو
قنات روی قنوت نماز تو جاری است
زبان شاخه زمان دعا پر است از تو
دهاتیان غزل گم شدند در شب شهر
سر اهالی این روستا پر است از تو...۴
پیر مرد همرزم و همسنگر پسرش بوده است و شاهد شهادتش، و همۀ افسوسش اینکه سهمش از جنگ، ترکشهایی است که یکی شان به فک پایینش اصابت کرده و دستش را از جنگ کوتاه. پیر مرد چشمان آتشین روستایی‌اش را در چشمان به زانو درآمدۀ شهری‌ات می‌دوزد و با حسرتی که از میانشان زبانه می‌کشد، دستش را نزدیک گردنش می‌برد و آهسته می‌گوید کاش یک بند انگشت پایین‌تر خورده بود! و تو باید با لبخند بلاتکلیفی که نمی‌دانی از کجا آورده‌ای‌اش سری تکان دهی و بگویی بله... 
پیر مرد دریغ‌گویان از بی‌لیاقتی‌اش می‌گوید و از اینکه نخریده‌اندش و تو سخت فرو می‌روی در احوالات خودت؛ به دوستت نگاه می‌کنی تا شاید او که به خانۀ بچگی‌هایش آمده و بچۀ این محل است، بیشتر از تو سر و زبان داشته باشد و بتواند با کمی حرف از این مخمصه نجاتت دهد. به چشمانش چشم می‌دوزی و بغضی را می‌بینی که بیشتر از تو زمین‌گیرش کرده است و خود نیازمند دست کمکی است...

خاله‌ای که پس از سال‌ها میزبان خواهرزاده‌اش، یا راست‌تر پسرش شده است، با سینی نیمرو و نان محلی به جمعتان می‌پیوندد تا مزۀ مهمان شدن بر سفرۀ نهار این خانه را نیز ارزانی‌ات کند. بعد از دست کشیدن از غذایی که هیچگاه مزه‌اش را فراموش نخواهی کرد، بازدید گردشگرانه از دارایی‌های پیرمرد را بهانه می‌کنی تا سری به آغل گوسفندهایی که حالا دیگر تعدادشان خیلی کم شده است بزنی و از زندگی چوپانی‌اش سؤالات توریستی کنی. پیرمرد برایت از روزهایی می‌گوید که چوپانی گوسفندان اهالی روستا را بر عهده داشته؛ از روزهای دوری که تا قیام سیدی از قم و اعلامیه‌هایی آتشین دامن می‌کشند. برایت با لهجۀ خراسانی‌اش تعریف می‌کند که در یکی از همان روزها کنار سایۀ صخره‌ای در کوه خوابیده و خواب همان سید را دیده است. خواب دیده است که سیدی به یاری‌اش می‌خواند و او پس از اجابت دعوتش با او به «دشتی فاش» می‌رود که در آن «غوغایی» است. پیرمرد چیزهای شگفتی را در آن غوغا به نظاره می‌نشیند که هیچگاه از یادش نمی‌رود و تنها زمانی که در یکی از عملیات‌های دوران دفاع مقدس، مجدداً همان صحنه‌ها را به عینه می‌بیند، پرده از پیش چشمانش کنار می‌رود. با خودت فکر می‌کنی که آیا می‌توانی این خاطره را بعدها برای کسی بازگو کنی و آیا کسی آن را باور خواهد کرد؟ در همین فکرها هستی که می‌بینی پیرمرد باز به روزهای جنگ و جبهه رسیده است و حسرتی غریب در چشمانش شراره‌ می‌کشد.

با دوستت و عموی پیرش به قبرستان کوچک روستا می‌روی تا در بهشت زهرایی که تنها دو قبر دارد، به زیارت قبوری بروی که به مشام جانت رایحه‌ای آشنا را می‌نشاند. رایحه‌ای که آن را در قطعۀ شهدای بهشت زهرای تهران و همۀ قطعه‌های شهدای دیگری که در شهرهای دیگر رفته‌ای، بارها شنیده‌ای. همراه با دوست شاعرت با این خاله و عموی پیر خداحافظی می‌کنی و مطمئنی که از این پس تو نیز چیزی را اینجا جا خواهی گذاشت. در کوچه‌های خاکی روستا به راه می‌افتی و خاکی بلند می‌کنی و دستی تکان می‌دهی و به آرامی دور می‌شوی تا باز در جاده‌ای که رو به غروب است روان شوی و زیر لب زمزمه می‌کنی: 
حاجت به آ‌ب گونه نمی بینم 
با رنگ لاله چهرة ایران را 
اصلاح می‌کنند غلط‌فکران
مشق درست خون شهیدان را

روز به یمن بهمنی از ایمان
بستان ما بهار جدیدی شد
یک خانه بی‌نصیب نماند از عشق
هر کوچه‌ای به نام شهیدی شد

یعنی شکسته‌بال‌ترین مرغان
از گنبد کبود هوا رستند
تا شاخساز سبز بقا رفتند
از مرغزار زرد فنا رستند

آنگاه همچو خون خدا بر خاک
 رفتند عاشقان و کجا رفتند
ماندند دیگران به چرا ماندند
ماندند دیگران به «چرا رفتند؟»...۵

به قلم: محمدرضا وحیدزاده

عکس ها از فیلم مستندی از مجموعه ی پرتره شاعران انقلاب اسلامی، ساخته ی حسن حبیب زاده تهیه شده است
________________________________________
۱. مؤدب، علی‌محمد؛ همین‌قدر می‌فهمیدم از جنگ؛ انتشارات سارینا؛ ص 12
۲. مؤدب، علی‌محمد؛ همین‌قدر می‌فهمیدم از جنگ؛ انتشارات سارینا؛ ص 47
۳. مؤدب، علی‌محمد و کاظم رستمی؛ مسئله 22 خرداد نبود؛ ناشر مؤلف، ص 248
۴. مؤدب، علی‌محمد؛ همین‌قدر می‌فهمیدم از جنگ؛ انتشارات سارینا؛ ص 56
۵. مؤدب، علی‌محمد؛ روضه در تکیة پروتستان‌ها؛ انتشارات سپیده‌باوران، ص 22

تصاویر

عمویم هم سبز است

amo

نظرات

پنجشنبه, 09 خرداد,1392

حسين

سلام همشهري عزيزم شما را ميشناختم با شعرهايتان هم اشنا بودم اما نميدانستم شما از روستاي تقي اباد هستيد خيلي خوشحالم از اين كه همشهري من در زمره ي اديبان و نويسندگان كشورم است باور كنيد به خود باليدم من حسين براتي از نصراباد تربت جام دانشجوي دانشگاه رضوي هستم مداحي ميكنم و گاهي شعر هم ميگم حتي براي مداحي به روستاي شما هم همراه يكي از بچه هاي روستا سيد رضا حسيني رفتم خيلي خوشحال تر خواهم شد اگر به وبلاگ اين حقير به نام شاهراه ملكوت سر بزنيد و همشهريتان و به قول خودمان هم قلعه گي تان را بيش از پيش مسرور بفرماييد با ارزوي توفيق روزافزون

چهارشنبه, 14 مهر,1395

فیاض

سلام جناب آقای مودب - مطالب وخاطرات بسیارزیبای شما برای بنده نیزکاملا محسوس وخاطره آمیز است چه به لحاظ اینکه اهل خرم آبادم (وخودمی دانیدکه خرم آبادوتقی آباد مثل دو برادر دوقلواند ) وچه ازاین لحاظ که بنده سال اول ودوم خدمت معلمی ام(البته هرسال چندماهی)رادرروستای سمسرای سفلی بودم وباخانواده عموی محترمتان هم آشنا یادم است روزقبل ازتشییع جنازه شهید مودب (شهیدنیروی انتظامی) رفتم نصرآباد وسفارش نوشتن یک پارچه تسلیت دادم که بادانش آموزان برویم تشییع جنازه .فرداصبح که پارچه راگرفتم تابلونویس خوش خط ولی کم سوادبود ومودب را معدب نوشته بود فرصت اصلاح نبود باهمون شکل وبا دانش آموزان رفتیم تشییع جنازه -یادش بخیر

نظر جدید

 

نام

ایمیل

 
تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید: