به جان درآویز با تن من، اگر چه صدها زبانه دارد
غروب و دلْخسته مردت از شهر، باز رو سوی خانه دارد
به مهر و گرمی به بَر بگیرش، که نغمه در جان او نمیرد
اگر چه ساز دلش شکسته، هنوز بر لب ترانه دارد
درخت واری به باغ رُستم، ولی گُدازه به جویها بود
به جان در آویز با درختت، اگر چه صدها زبانه دارد
نپرس شاخ از چه بر سرم رُست، چیزهایی عجیب دیدم
خیال کُن قاطری ببینی، که جای دم تازیانه دارد!
عجب نباشد ز دوش ضحاک، رستن اژدها به قصه
عجایب است اینکه اژدهایی، کبوترانی به شانه دارد
....
اجاقها بود و داغها بود، هر آنچه دل هر کجا که دیدم
به سرخی دیدهام نظر کن، کز آنچه دیده نشانه دارد