ستون روزانه خط تهران مشهد روزنامه شهرآرا
یادداشتی به احترام همه کارگران؛ دلالی؛ مشکل دیرپای ما
ﺳﻪشنبه 26 اسفند 1393
یادداشتی به احترام همه کارگران؛ دلالی؛ مشکل دیرپای ما
پدرم هفتاد سال کار کرده است و سه چهار ماه است که بازنشسته شده و ده روز در ماه حقوق میگیرد که تازه همین ده روز هم با واریز پول برای سالهایی است که پدرم به حساب قانون شریف بیمه کمتر کار کرده است! عجایب صنعتی است که فقط در این دشت میتوان دید که پیرمردی که از فرط استخوان درد نمیتواند بخوابد به حساب قانون کار نکرده است و مگر سیلوی مشهد و تربت جام آمار ندارند که سالی بیست تن گندم را محسن مودب واریز کرده است و مگر کارخانه قند نمیداند و مگر بانک کشاورزی سالی پانزدههزار تومان به ما که هفت هشت بچه قدونیمقد بودیم مساعده نداده است. اغلب آدمهای خوشعکسی که در رسانهها میبینید به امثال پدرم مدیونند از وزیر کشاورزی زمان شاه تا معاون کذای شهرداری فلان منطقه، آن وقتها که جنگ بود، پدرم دو سه تا بچهاش همیشه در جبهه بودند و از جبهه که برمیگشتند گاهی نیمکیلو کالباس و گاهی یکی دو قوطی تن ماهی برای ما که بچهتر بودیم میآوردند، یک بار برادرم که شهادت رفقاش را دیده بود؛ اصلا دلش نمیآمد چیزی بخورد و جیره راهش را برای ما آورده بود و این پدیدههای غریب برای ما بچهها خیلی شگفتانگیز بودند، مزه اسانسها و نگهدارندهها چون غریب بود، برای ما خوشایند بود. معمای عجیبی است. همه آدمهای خوبی هستند، همه خوشعکساند، همه از ارزشها و شهدا حرف میزنند، بعضیها کمتر هم حرف میزنند و معمولا روی عکسهاشان فیلتری چیزی هم میگذارند؛ اما همه مدیونند نه فقط به پدر من به کربلایی حیدر و بقیه همسایهها هم مدیونند و به هر کسی که دارد طبق روالهای ظالمانه مورد ظلم واقع میشود. دیروز نوشتم که مردم ما اهل سیاستاند؛ اما سیاستشان عین دیانتشان است و دیانتشان هم عین سیاستشان است، برای همین چیزی از خیلی از سیاسیبازیها سر درنمیآورند. همین آدمهایی که به هزار بدبختی خودشان را میرسانند به تظاهرات و جبهه و هر جایی که لازم است نمیدانند بیمهشان را باید چطور استیفا کنند. موضوع پدر من و بیمهاش خیلی عجیب است و از این عجیبتر اینکه از این نوع آدمها زیادند، تازه محمد... که اصلا بیمه نداشت و روز به روز زندگی میکرد. یک روز برای ما و یک روز برای همسایه ما و یک روز دو تا روستا آنطرفتر و خیلی هم قوی بنیه بود. مردی در مایههای حسین رضازاده، اما خیلی زود از پا درآمد و حالا سه چهار تا دخترش در روستا ماندهاند با بچههای یتیمشان که شوهرانشان را اعتیاد از آنها گرفت و دو سه تاشان این طرف و آن طرف کارگر روزمزدند و یکیشان بچهها را نگه میدارد. ما شاعران بلدیم گریه کنیم و بنویسیم و بنویسیم و گریه کنیم و باز همین؛ اما باید کسانی دیگری هم کارهای دیگری بکنند. آمار قشنگدادن و صفحه داشتن در اینستاگرام و فیسبوک و توییتر و هر چه، مشکلی از بابای من و محمد... و بچههای مرحوم صفر... حل نمیکند. این آدمها خیلی واقعیاند و دردهایشان واقعی است و درمانهای واقعی میخواهند. نه سرود و نه نماهنگ کاری میکند و نه فیسبوک و توییتر. عرضه داشتن مدیران و رفتن آنها به میان مردم راهحل است، اگر یک آدم سالمی یک روز برود و پای حرف چهار نفر کارگر پارک بنشیند کار دستش میآید، ما عادت کردهایم با زخمهامان زندگی کنیم، پدر من بلد نیست؛ اما مدیر فلان قسمت شهرداری که میداند پیمانکارهایی که برادری یا پسر عمه ای در جایی داشتهاند و دلال پروژههایی شدهاند چه بلایی سر امثال پدر من در میآورند، نفس کشیدن برای هر کسی که میتواند کاری بکند گناه است، وقتی کاری نمیکند. برادری یا پسر عمه ای در جایی داشتن خیلی مهم است و ما زمینخوردهها و روستاییها برادرانمان یا زیر خاک دفناند تا پرچمهایی را در اهتزاز نگه دارند یا مثل خودمان درگیر دشواریهای خاکریز و خط مقدماند. سالها پیش یک سال کشاورزی کرده بودم و صبح و شام با عشق و الفت زمین خربزه را پاییده بودم و آخر سر وقتی یک کامیون خربزه را فرستادیم مشهد پدرم برگشت با پنجهزار تومن بدهی به راننده بابت کرایه ماشین یا درآمدی ناچیز در همین حد، آن روز دردناکترین روز عمرم بود. وقتی دیدم پدرم با دستهای لرزان میگوید: خربزهها را از ما خرید پنج تومن و همان وقت زنی پرسید که چقدر است و گفت بیست و پنج تومن! و با درد میگفت که کاش مجانی خربزهها را داده بودم مردم ببرند، دلالی مشکل دیرپای ما در همه حوزهها از کشاورزی و اقتصاد و سیاست و فرهنگ و هنر و همه چیز است و من با این همه سال درس خواندن و این طرف و آن طرف زدن، هر غروب میبینم که هنوز آن رعشه دستان پدرم در دستهای من هم هست. برای دلالها باید
فکری کرد.
علیمحمد مؤدب