به نقل از وبلاگ پیاده روی در اتوبان
یادداشت محمدرضا وحید زاده درباره مثنوی والفجر هشت علی محمد مودب
شنبه 05 اردیبهشت 1394
چقدر این روزها جانمان بیتاب مثنویهایی از جنس گزین شدند و سوار گزیده است. چقدر این روزها تشنۀ شنیدن به فجر قسم، صبح پشت دروازهایم. چقدر دلمان میخواهد لاجرعه یک باور کنیم رجعت سرخ ستاره سر بکشیم. سالها بود که از این حال و هواها دور شده بودیم؛ سالهای دیر و دوری که داشت یادمان میبرد از کجا آمدهایم و به کجا میرویم. اما این روزها که پی در پی سیبهای سرخی سر نیزه است، این روزها که گاهی بیخبر شاهد تشییع یکی از برادران مدافعمان در گوشهای از شهریم، این روزها که حرامیها به طرز عجیبی با پوتینهای آمریکایی و عقالهای عربی در حال تکثیر شدناند، در این روزهایی که حتی تن لشهای سعودی هم فهمیدهاند که دیگر باید از سوراخهایشان در بیایند، در روزهایی که برخی از قطعات بهشت زهرا دارد هی بزرگتر میشود تا ما بیشتر احساس کوچکی کنیم، روزهایی که بسیاری از برادران جوان و تازهنفسمان دارند از ما که بوی گند عادت گرفتهایم، سبقت میگیرند، روزهایی که غفلت فراگیر رسانهها مملو از تصاویر حیرتانگیزی است تا بیشتر جهانِ مسخشدۀ گرهگوارسامسایی را به خواب ببرد، این روزها چقدر سرمان درد میکند برای سر کشیدن یک پیاله مثنوی. این روزها مؤدب از آن شاعرانی است که باید حواست خوب به دهانش باشد.
چندی پیش بود که در وانفسای کلنجار سربازان وطنمان با پنج به علاوة یک الدنگ دیگر، مثنوی طوفانی «سخن» را خطاب به جنانباز رشید اسلام، رجب محمدزاده سرود: سخن، کدام سخن، التیام درد من است؟ / کدام واژه جواب سلام سرد من است؟ / سلام من که در آشوب فتنه ها یخ کرد / به لطف اهل هوا، اصل ماجرا یخ کرد / به لطف باد هوا، قد سروها خم شد / به یمن فتنه دنیا، بهای ما کم شد... و در آن بیتهای تبدار و عرقکرده، بسیاری از حرفهای درگلوماندهمان را فریاد زد، و این روزها نیز با مثنوی آتشینی دیگر، حنجرۀ خسته و زخمی این قوم خانه پیافکنده در دامنۀ آتشفشان شده است تا در روزگاران واپسین و در هیاهوی کرکنندة رسانهها، زبان مادری خود را که همان شعر است از یاد نبرد. شعر، این روزهای ما را نه لختی فراغت و میانبرنامهای مفرح، که حقیقت زبان است. در این مساعی بیامان بنگاههای لجنپراکنی تنها همین سکوت است که حرف خواهد داشت. سکوتوارم و دانی که حرفها دارم.