یکی از فکرهایم این بود که «چه می شود که فکر ما یاد یک شعر می افتد؟» منظورم صرفا «زمزمه» نیست. زمزمه خیلی بیشتر اتفاق می افتد. مثلا وقتی شعری را با آهنگ شنیده باشیم، مثلا وقتی شعری به نظرمان خوش ساختار (خوش فرم!) باشد، مثلا وقتی یک نفر شعری را برایمان خیلی خوب و با هیجان خوانده باشد، مثلا شعری که قبل از خواندنش تبلیغات و القائات با ما همراه بوده باشد در نتیجه خودمان آن را خیلی با احترام و قشنگ برای خودمان خوانده باشیم، مثلا ...
اما داستان فکر و اندیشه جداست. حتما باید مطابقتی بین شعر و دنیا (ذهن و عین) به وجود بیاید که فکر ما یاد یک شعر بیافتد. یعنی باید با مسئله ای مواجه شویم و بگوییم «آهان! حکایت این داستان ما هم حکایت همان شعر است!».
پرسش: آیا این یادآوری (فکر ما شعر را) نشانگر این است که شعر مورد نظر حتما شعری حکیمانه و اندیشمندانه است؟
می دانید چرا؟ _خیلی به این مسئله فکر کردم_ چون ممکن است سراینده در شعرش سراغ فکرهای بدیهی و دم دستی رفته باشد و با ارائه ی آن اندیشه ی ساده در یک ساختار کلی، شکلی حکمت وار به آن داده باشد. هرچند حرف اصلا حرف تازه ای نباشد مثل «معلم دلسوز است»، «مادر مهربان است»، «دنیا بی وفاست» یا «جوانی زودگذر است». سخنانی از این دست بی حکمت نیستند، اما صدها و _گاها_ هزاران سال است که حکمتشان از زبان حکیمان لو رفته است و دست به دست در دهان آدمیان (از خواص تا عوام و از عوام تا عوام کالانعام) گشته است. لذا دقیقا معارض و متضاد است با آن سخن مولانا که فرمود:
چون بازگویی یک حکمت کهنه آن هم با پرستیژ «من یک حکیم نو آورم» چیز مسخره ای خواهد بود. شاید ظاهربینان و جوانان را بفریبد، ولی رندان و پیران را به خنده می اندازد. و همچنین دقیقا متعارض است با آن دیگر سخن حکیمانه ی مولوی:
«اگر از عام بترسی که سخن فاش کنی
سخن خاص نهان در سخن عام بگو»
چرا که این حکیمان قلابی بر عکس سخن مولانا، «سخن عام» را با «دهان خاص» می گویند! چونان حکایتِ :
از کرامات شیخ ما چه عجب
پنجه را باز کرد و گفت: وجب!
پس: اندیشه ی ما آنگاه یاد یک شعر می افتد که شعر ساختاری حکمتانه داشته باشد. هرچه آتش اندیشه ی ما تند و تیز تر باشد احتمال بیشتری دارد که یاد شعری واقعا حکیمانه بیفتد، و هرچه غنچه ی اندیشه ی ما نشکفته و جوان تر باشد احتمال بیشتری دارد که یاد شبه حکمت های احمقانه بیفتیم. حالا این یک مبحث طولانی ست که همینجا رهایش می کنیم.
مثلا یادم می آید داشتیم با آقا پویا و شاید چندی دیگر از حکما درباب «سنت» و «نو» و «شرق» و «غرب» و «نصر» و «داوری» و چه و چها می گفتیم و می بافتیم و می رفتیم و می یافتیم تا رسیدیم به نکته ای که من در میانه ی آن ناگهان یاد شعر دیگری از مودب (از همین مجموعه) افتادم و خیلی تعجب کردم. به رفیقم گفتم «این سخن را زین پیش شاعری به تمام و کمال دریافته و گفته، امشب شعرش را برایت ایمیل می کنم»، و تا الآن که ماه ها از آن روزها می گذرد آن ایمیل را نفرستاده ام. حالا نکته و ایمیل را بی خیال، شعر این بود:
آشیانه ی پرندگان مرده ام
حال من
حال مسجدی
که تمام شب
بی نماز مانده است وُ آفتاب سر زده است
حال مسجدی قدیمی و بزرگ که
از اذان صبح
تا صلات ظهر
هر چه فکر کرده جز توریست ها
هیچ کس به خاطرش نیامده است!
من اصلا نمی خواهم درباره ی تخیل جادوییِ این شعرها سخن بگویم، یا آرایه های بی نظیرشان، مثل همین ایهام تناسب شگرف که در «به خاطرش» شعر را بسیار درخشان کرده است. در این یادداشت برای من مهم این است که این شعرها شعرهایی اند که اندیشه به یادشان می افتد، آن هم نه اندیشه ی سطحی، بلکه اندیشه های ظریف و دقیق و عمیق که گاه در تنهایی سراغ همه ی ما می آیند. برخلاف بعضی شعرها که انسان ها را احمق نگاه می دارند و بر عکس بعضی از شعرها که با عرضه ی همان شبه-حکمت ها، هم رشد و رویشی برای ما ندارند و هم توهم و تکبر یک تفکر موهوم را هم به ما می دهند (آنچنان که ابن یمین می فرماید: آنکس که نداند و نداند که نداند!) ؛ این شعرها به طور خاص ارزشمندند چون پلی و پله ای می شوند برای رشد اندیشه هامان.
پرسشگری، دعوت به تفکر و در یک کلمه : «اندیشمندی» یکی از ویژگی های شاعران حقیقی معاصر است. از اخوان و فروغ و سهراب و منزوی و معلم و قیصر و عزیزی گرفته تا همین استاد بهمنی و آقای بیابانکی که لینک رونمایی از کتابشان را آنجا نوشته ام، و تا همین جناب مودب که اکنون دارم به شعرش فکر می کنم و تا خیلی شاعران خوب دیگر. حالا این بحث ها را دیگر واقعا ادامه نمی دهم و فقط شما را دعوت می کنم به خوانشِ با تامل چند شعر دیگر از این مجموعه (البته به انتخاب داهیانه ی استاد حسن!):
یک:
سنگ قبر
طرح روی جلدِ
داستان زندگی ست
این شعر فقط از لحاظ کشف تصویریش شاهکار است. و خدا را شکر می کنم که این مضمون برای اولین بار دست یک آدم مضمون باز و تصویرپرداز نیفتاد تا با آن فقط یک کاردستی تزئینی و بی محتوا بسازد. اندیشه ی این نیماییِ کوتاه را کدام هایکو دارد؟
دو:
بیهوده دلت گرفته
بیهوده!
تا بوده جهان
جهان همین بوده!
باید بروی به دیدنش باید...
باری به هزار سال ابری هم
باران به اتاق تو نمیآید!
من نمیخواهم در مورد ایهام تناسب ها صحبت کنم ها! به قول بعضی از شاعر-مداحانِ پیرغلام: الحمدلله مجلس از مستمعان نکته فهم و دقیق پر است!
سه:
گل با تمامِ هستی خود زیباست
زیباست گل، که هدیه ی او عطر است
من چیستم؟
در این چمنِ گل چه میکنم؟
من کیستم؟
که این همه گل هدیه میکنم؟
در حال و هوای عرفانِ این شعر، میلاد عرفان پور هم رباعی زیبایی دارد.
چهار:
زیر سم های بزهای کوهی
چکمه ها، تیشه های پیاپی
زیر برف بلند زمستان
خسته، یخ بسته، بی تکیه گاهم
کوهم آری، ولی بی پناهم.
برخلاف توضیحی که ذیل شعر نخست نوشتم، الآن داشتم به این فکر می کردم که برعکسش هم خطرناک است، اینکه کسی اندیشه ای را داشته باشد و بخواهد زور چپانش کند در شعر. آن هم واقعا پدیده ی خطرناک و مسخره ای است. آخرش این می شود که مخاطب بگوید «بله، احسنت! درست است! صحیح می فرمایید! آفرین به این هوش! ولی استاد این که شعر نبود! شعر باید قشنگ باشد!» یعنی رفقا حواسمان باشد ما به دنبال فلسفه نیستیم، ما به دنبال شعریم. اما شعر خوب در خود فلسفه هم دارد. تخیل سحرآمیز هم دارد. ما اینجا بهش نمی پردازیم ولی بی شک تخیل سحرآمیز شعرهای مودب از اغاز تا کنون می تواند موضوع یک پایان نامه ی خوب باشد. از همان کتاب های نخستینِ سپید مثل «عاشقانه های پسر نوح» و «مرده های حرفه ای» انسان می بیند با جان و جهانی مواجه شده که آنقدر شگفت و گسترده است که می تواند همه ی دنیای کوچک منِ مخاطبِ ساده دل را، و خیلی از کتاب های کتابخانه ام را در خود غرق کند. به همین خاطر است که نمی شود سپید سرا باشی و مودب را بخوانی و تا مدتی مدید از او تقلید نکنی. تقلید از سپیدهای مودب تا مدتها یک اتفاق رایج و معمول بود. الآن را نمی دانم چون تقریبا چندسال است سپید نمی خوانم. در مورد عاطفه ی شعرهایش هم همینطور. من به عنوان یکی از کسانی که بی پرده پی برده به اینکه «سپید» شعر نیست، دلایل بسیاری را یافته ام. یکی از آن دلایل که برای خیلی از اهالی سپید گفته ام و انفعال را در چهره شان به کرات دیده ام را برای شما می گویم: «سپید شعر نیست، چون نمی توان با آن گریه کرد. هیچکس با سپید نه خیلی غمگین می شوم نه بسیار شاد و مستانه. سپید نه عشق را حریف است، نه اشک را. و شعر، که قرار بود آبشار شور و شر احساسات باشد، در استکان این نثرهای بی جان، آب راکدی ست بی هیجان.» بله، این یکی از دلایل شاعرانه ی من بود که خیلی ها را هم مجاب می کرد. اما متاسفانه با سپیدهای علی محمد مودب حتی می شد گریه کرد. نه اینکه بنشینیم دو ساعت به اندیشه ی شعر بیاندیشیم تا سرانجام به خاطر فهم بسیار، قطره اشکی از سر تامل بر زمین بیفشانیم، نه! . اینگونه که مودب پشت میکروفن شعر می خواند و حاضران _اعم از هیئتی و روشنفکر و دوست و دشمن_ می گریستند. اینگونه!
حالا بحث درباره ی دنیای شاعرانه ی مودب بسیار است، [بسیار و سیار و سیال! و این خود نعمتی آشکار و فضیلتی مبین است که دنیای بزرگ و سیال یک شاعر باعث می شود سخن گفتن درباره ی شعرش هم به آزادی بیانجامد] هم سپیدهای نخستینش، هم غزل هایش، هم همین مجموعه ی آخر کهکشان چهره ها که مجموعه ای نیمایی ست و تازه پارسال منتشر شد. و من خیلی خوشحالم که آقای مودب از سپید به نیمایی رسیدند. و امیدوارم در غزل هم باز کار را به قوت و دقت ادامه بدهند، به همان خوبی که در «الف های غلط» دیده بودم.
این سومین بار است که می خواهم یادداشتم را به پایان ببرم! و امیدوارم این بار بشود. یعنی حرف دیگری به ذهنم نرسد! می خواستم پنج نیمایی پشت سر هم بنویسم و خلاص، حال اول توضیحش را می گویم بعد آخرین نیمایی را می نویسم که بعد دیگر نخواهم ادامه بدهم. این نیمایی هم تقاطع سه جاده ی خیال و عاطفه و اندیشه ی خاص علی محمد مودب است، که مخصوصا بعد عاطفی و لطافتش را بسیار دوست می دارم:
خرطوم فیلم و روده ی چوبینه ی چنار
تنها بهانه های وجود تو نیستند
ای آب!
لختی زلال شو!
تو گول خورده ای!
آیا همین نتیجه ی عمری دوندگی است؟
برگرد و پس بده
آن را که برده ای
بیچاره مورچه
یک ذره زندگی است!