هر کسی در زندگی اش لحظاتی و اتفاقاتی هست که ناگهان تکان می خورد و چیزی را متوجه می شود، مثل قصه هایی که برای ناصر خسرو و سنایی و مولوی گفته اند یا بافته اند به هر حال آدمیزاد یک وقتهایی یکه می خورد و متوجه حقیقتی می شود، مثلا مشهور است که فضیل عیاض که یکی از عیاران است زمانی سردسته گروهی از راهزنان بود و در حالی که برای دزدی کمین کرده بود شنید که کسی در کاروان این آیه از قرآن را می خواند که أَلَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَن تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ و فریاد کشید که چرا آن زمان رسیده است، خیلی کم اند آدمهایی که روی آدم تاثیر ویژه ای می گذارند و خیلی کم اند لحظاتی که آدم در آنها خودش در مواجهه با موقعیتی به دریافتی می رسد و چه خوب است که آدم به دریافتی برسد و بخواهد و بتواند قدردان و متذکر نعمت فهم آن مطلب باشد، سال ها پیش در مسافرتی در جاده تهران- مشهد، وقتی اتوبوس در ایستگاهی برای استراحت توقف کرده بود، قدم زنان در اطراف آن محل می گشتم که با کوهی از زباله ها مواجه شدم و در عوالم جوانی و خیالبافی، تصور کردم روزی را که هیچ زباله ای در آن محل نبوده است و بعد یکی کی آدم هایی را که از راه می رسند و زباله ای به زباله اول می افزایند، و هر چه زباله بیشتر می شود نفرات بعدی برای پرت کردن زباله نیروی کمتری به کار می برند و در درونشان مقاومت کمتری می بینند، همین وقت بود که قانون جاذبه زباله ها را به طور تجربی و عینی دیدم و کشف کردم. بله همیشه همین طور است که اول یک نفر در مسیر غلط حرکت می کند و بعد کم کم دیگران می آیند و بناگاه یک موج اجتماعی به راه می افتد برای حرکت در مسیر غلط، اولی شاید استدلالی نداشته باشد یا استدلالش این باشد که به هر حال همانطور که گفته اند با یک گل بهار نمی شود با یک زباله کوچک هم میهن ما زباله دانی نمی شود و دومی هم استدلالش چیزی شبیه همین است اما به مرور استدلال عوض می شود و مردم به عمل همدیگر استدلال می کنند و این شایع ترین استدلال در جوامع بشری است که همه همین کار را می کنند و برای همین است که در خیابان درختی تهران جویبار زیبا و کم نظیر زیر درختها زباله دانی است و در محله پنجتن مشهد هم جدول ها زباله دانی اند. در قرآن کریم جنس استدلال های مشرکان و کافران برای اعمال خطایشان عمدتا چیزی شبیه به همین حکایت است
در حوزه سایر اشتباهات و گناهان هم همین ماجرای ساده اتفاق می افتد، بسیار شنیده ایم که ای بابا همه پارتی بازی می کنند و ای بابا همه رشوه می دهند و این استدلال ما در هر کار خطایی است. بعد از کشف قانون جاذبه زباله ها تا امروز بسیار پیش آمده است که زباله ای را در جیب گذاشته ام و کیلومترها با خودم برده ام تا در فرصت توقفی سطلی پیدا کنم و زباله را بیندازم . خانه ما محصور بین چند خیابان یک طرفه است و من بخاطر این که کاشف قانون جاذبه زباله ها هستم همیشه چند کوچه راهم را دور می کنم تا از کوچه درست وارد کوچه خودمان بشوم، آخر هر چه نباشد من کاشف قانون جاذبه زباله ها هستم!