اي جانِ جانِ جان جهانهاي مختلف!
ايمان عاشقانة جانهاي مختلف!
روح سلام در تن هستي كه زندهاي
همواره در نسوج زبانهاي مختلف!
رؤياي دلنواز صدفهاي ساحلي
درياي مهربان كرانهاي مختلف!
ما ماندهايم چون رمههايي رهاشده
در گرگ و ميش ذهن شبانهاي مختلف
دارد يقين چوبيمان تيغ ميخورد
در آتش هجوم گمانهاي مختلف
آقا! در آ به عرصة هيجاي روزگار
ما را بگير از هيجانهاي مختلف
«اي جانِ جانِ جان جهانهاي مختلف/ ايمان عاشقانة جانهاي مختلف» به اعتبار انديشة قدما، جهانهايي كه خداوند آفريده، شمارش شده است كه در كتبشان آمده است.
شمارههاي مختلفي را در باب عوالم مختلف آوردهاند، كمترينش اين است كه اين جهان و آن جهان، و اينكه در همين جهان، موجودات ديگري با ما شريكاند و هر كدام عالمي دارند براي خودشان و هر انساني به تناسب وضع خود و انديشة خود و درك خود جهاني دارد و اين جهانها يك جانِ جانِ جاني دارد كه با همة اختلافي كه در جهانهاست، اين جان، اشتراك محضِ اين دنياهاي مختلف است و ايمان عاشقانة جانهاي مختلف، همانطوري كه جهانها مختلفاند، جانها هم مختلفاند و جانها در ايمان و اعتقاد به همديگر ميپيوندند، اتفاقاً در اين غزل، پافشاري نبايد كرد روي يك معني، براي اينكه معني را در جاهاي ديگر، به وجوه زيباتر بيان كرده، من به خاطر همين، يك مقدار امساك ميكنم تا نكتهها را در جايگاهي ديگر بسط و تفصيل دهم. «روح سلام در تنِ هستي كه زندهاي/ همواره در نسوج زبانهاي مختلف» همين چند روز پيش يكي از دوستان از من ميپرسيد كه اينكه «اسماء» گفته ميشود از آسمان آمدهاند، چه معني دارد؟ آيا عين اسماء از آسمان آمدهاند؟ من عرض كردم سلوكي ميگويد، نه! يك قابليتي است كه خداوند افاضه و اراده كرده است به آدمي و آدمي به وسيله آن قوت تسميه ميكند اشياء را، تسميه ميكند اشخاص را و اينكه منشأ آسماني دارد، چون قوه، منشأ آسماني دارد، ميشود علتهاي نزديك را ناديده گرفت و به علتالعلل برگشت و آن اصل است، البته اين عقيدة همگان نيست و بعضيها عقيدهشان اين است كه عيناً خود اسم از بالاست.
نكتهاي كه در شعر اين بزرگوار است، از روحِ سلام صحبت ميكند؛ سلام، به عنوان سلامت و صحت و درستي و استقامت و همة كلماتي كه در فرهنگ بشري، افاضة صحت ميكند، در مقابل بيماري و علت. از روح سلام در تن هستي صحبت ميكند، تن هستي يا بيمارست يا سلامت است و سالم. «روح سلام در تن هستي كه زندهاي/ همواره در نسوج زبانهاي مختلف» باز يك نكتة ديگري كه سؤال پيرامونش هست و هميشه هم بوده است اين است كه منشأ اين اختلافها چيست؟ اختلافِ زبانها، اختلاف فرهنگها، اختلاف دينها، اختلاف عقايد. خدا در جايي ميگويد كه از باب لطف بين شما، اختلاف گذاشتيم كه تا يكديگر را بشناسيد، خُب اين يك بحث، يك جاي ديگر بحث اين است كه در اصل فطرت اختلافي نبود، همه به فطرت زاده شده بودند اما محيطشان، سالشان، قرنشان، خاندانشان، مربيشان، مبلغشان بودند كه اينها را گردانيدند از فطرت، يكي يهودي است، يكي مسيحي است، يكي مسلمان است، يكي لامذهب است، اينها همه هدايت شدهاند، همه آموزگار داشتند، اينها از فطرت دور شدهاند و روح سلامت در تن هستيشان، دچار اشكال شده است و اين اشكال بعد از اشكالي كه زبانهاي مختلف ميرساند كه بالاخره، آدمي از فطرت لغزيده است، يعني اگر به فطرت ميزيست، بايد يك زبان، يك انديشه و تقريباً يك يگانگي ميداشت كه بازتاب آينههاي مستويست، هزار آينه مستوي را شما جلوي خورشيد بگذار، تصوير واحد است، اما بيا آينه را محّدب كن، يا آينه را مقعّر كن، يك آينه را رنگ قرمز بزن، يكي را سبز كن، اگر اين كار انجام گرفت، تصويرها دگرگونه ميشود بدون اينكه به اصلِ اصلِ اصل موضوع، يعني جانِ جانِ جانِ جهانهاي مختلف، ارتباطي داشته باشد، اين قابليتهاي مختلف است كه آن آفتاب حقيقي يگانه را دگرگونه باز ميتابد و الحق شعر از لحاظ معني، خصوصاً، ـ از جهت لفظ اشكالي به آن وارد نيست ولي از نظر معني ـ پايهاي بلندتر، بلندتر از آنچه در روزگار ما انتظار ميرود، دارد.
«روياي دلنواز صدفهاي ساحلي/ درياي مهربان كرانهاي مختلف» اگر بگويند صدفها چه خواب ميبينند؟ چه جوابي خواهيد گفت؟ من يك وقتي اين معني به ذهنم رسيد، پيش خودم گفتم « به درياهاي بيپاياب برگردان صدفها را/ به ماهيها، به شهر آب برگردان صدفها را/ بگو چيزي كه پنهان آرزو داريد بايد شد/ بگو ساحل تهيدست است، مرواريد بايد شد» در افسانههاي پيشين، يعني افسانههاي علمي پيشين هم هست كه در ماه نيسان، صدفها از ته دريا، به خاطر همان رؤياي نهفته برميخيزند و ميجوشند و ميآيند تا باران نيسان كه ميبارد، اينها در مقابلش دهان بگشايند و يك قطره را كه شانس و اقبال اينها بايد ياري كند تا اين قطره را از آسمان بگيرند و در صدف، در رحم صدفي خود بپرورند تا مرواريد شود، البته دانشمندان امروز ميگويند كه كار با باران و ماجراهاي به اين نوعي نيست، براي همين هم مرواريد مصنوعي ميشود، درست كرد، مرواريد مصنوعي، هم پرورش ميدهند و در اختيار مردم ميگذارند، صدف يك خاصيت دارد كه اگر يك ذره شن يا يك چيزي كه تحريككننده باشد، از جنس سيليس و چيزهايي سنخ اين را در دهان اين بيندازند، مثل بسياري از موجودات ديگر براي صيانت خودش، دور اين را شروع ميكند به تنش و تنيدن، چيزي از جنسي كه قابل قبول است در درونش و اين وقتي بزرگ شد و عظيم شد و عرض كنم در شرايطي خوب مثل يك كره زيباي مهتابي بار آمد، اين ميشود مرواريد، ما از آن لذت ميبريم و اي بسا صدف يك عمر خون جگر خورده است، تا اين را پرورش داده، اما در انديشة بشر روياي صدف، مرواريد شدن است، يا زادن مرواريد است، «روياي دلنواز صدفهاي ساحلي» اين صدفهايي كه بر ساحل ريختهاند و صدفهاي پوك تلقي ميشوند، اي بسا كه خواب شگفتي هر شب با خود دارند و اين همان خواب مرواريد در دل داشتن است، اين آرزو بر باد شده و حالا خواب ميبينند كه اي كاش مرواريد شده بودند و اي كاش مرواريد بشوند، يا مرواريد بزايند، اين روياي دلنواز صدفهاي ساحلي است كه صدفهاي ساحلي، كنايه از خود ماهاست، ما پنهاني هر كدام آرزو داريم چيزي بشويم، كه آن چيز براي بسياري از خود ما هم معلوم نيست، كمترينش اين است كه به هر پايه و مقام و دانش و تفكري ميرسيم، راضي به آن نيستيم، يك قدم بالاتر و يك قدم آن سوتر را ميخواهيم، «ما زنده به آنيم كه آرام نگيريم».
از سوي ديگر «درياي مهربان كرانهاي مختلف» اگر صدف كنايه از آدمي باشد و روياي صدف يعني مرواريد شدن، اشارهاي به كمال انسانيت و انسان كامل شدن باشد، درياي مهربان يعني منشأ صدفها، آنجايي كه همة صدفها از آن ميآيند، آن درياي هستي است اما نگاه كنيد، درياي هستي، هميشه با ساحلهاي گوناگون و مختلفي همسايه است يك ساحل شني نرم، يك ساحل كوهستاني خشن، يك ساحل جنگلي دگرگونه، ساحلهاي مختلفي كه اما دريا نسبت به همه اينها يكنواخت و مهربان است. دريا، نه نسبت به كوهستان خشم و خروش خاصي دارد و نه...، نسبت به همه عالم مهربان است و اين خاصيت درياست، و دريا هم فارغ از اينكه ساحل آن را احساس كند يا نكند، به كيش خود و قاعده خود ميزيد و آن مهرباني است. حالا اينجا آيا مهربان با بعضي از تعابيري كه اين سالها پيرامون اين لغت داريم، شايسته است براي يك چنين مطلبي؟ اين جاي بحث است كه حالا فعلاً از آن ميگذريم «روياي دلنواز صدفهاي ساحلي/ درياي مهربان كرانهاي مختلف/ ما ماندهايم چون رمههايي رهاشده/ در گرگ و ميش ذهن شبانهاي مختلف» الحق خيلي خوب است، بدانيم كه بدون اينكه متهم كند، حقيقتي را بيان كرده، گرگ و ميش در خراسان به آن «گَوْگُم» ميگويند يعني در شامگاهان وقتي كه به قول حافظ «تفاوت نكند ليل و نهار» چون هم بامدادان، اين شكلي است و هم شامگاهان كه تفاوت نكند ليل و نهار، اين از جهت طبيعت يك وضعيت ايدهآلي نبوده است.
بعضي از شما شايد رانندگي كرده باشيد، بدتر وقت براي رانندگي، يكي ساعت شامگاه است، آن وقتي كه خورشيد فرو مينشيند و هنوز شب استيلاي كامل، پيدا نكرده كه شما چراغها را روشن كنيد و يا صبح آن گاه كه برآمده است، اما هنوز آن روشنايي كامل، راه را چنان كه بايد و شايد پيش روي ما روشن نميكند، خُب، اين وضعيت را گرگ و ميش ميگويند. گرگ و ميش يعني همان به قول خراساني «گَوْگُم»، گاو هم در اين فضايي كه بدون اينكه مهآلود باشد، مهآلود است گم ميشود و شما نميتوانيد تشخيص دهيد، اگر چه گاو، حيوان درشتي است و بايد تشخيص داده بشود، از طرفي ديگر گرگ هم از ميش تشخيص داده نميشود، دوست از دشمن باز شناخته نميشود، وضعيت خيلي بدي است براي چشم ضعيف آدمي «در گرگ و ميش ذهن شبانهاي مختلف» حالا اين گرگ و ميش در عالم بيرون نيست، در ذهن شبان است، شبان در تاريخ انديشگي بشر، يك پايگاه شگفتي دارد، حالا بگذريم از اينكه در اين ادوار نزديك به آخرالزمان ما آن قدر محو دنياي خارج و دنياي شاهان و دنياي واقعي، دنيايي كه امروز دارد، دنيايي كه فردا دارد، دنيايي كه ديروز داشته است، آن قدر محو اينهاييم كه فراموش كردهايم دنيا را نوعي ديگر هم ميشده است، تبيين كنند و اين جهان شبانها بوده است و در جهان شبانها يك جزميت و حقيقتي، نسبت به بعضي از موضوعات و ترديدي نسبت به بعضي از موضوعات بوده است، در حقيقت، ذهن شبان، ذهن آفتابي بوده است نه ذهنِ از جنس گرگ و ميش و خاكستري، به نظر ميرسد كه اين شبان، يقين داشته باشد كه بايد گله خود را صيانت كند، نسبت او با سگها، كه از درندگاني بودند كه به استخدام آدمي درآمده بودند تا ياري كنند، روشن بوده است. قصههاي نظامي را خواندهايد آنجا كه از بهرام گور و عياشيهاي او حرف ميزند، بهرام يك دورهاي دچار عياشيهاي خاص شد، يعني اينكه بيرون ميرفت به قصد شكار، ديد شباني سگي را آويخته بر درختي و او را تازيانه ميزند به شدت.
بهرام پياده شد كه با حيوان زبانبستهاي كه از خودش نميتواند دفاع كند، چرا اين رفتار را ميكني، اين رفتار عادلانه نيست، و چون پادشاه هم بوده، حق داشته بازخواست بكند، شبان ميگويد: نه در واقع، اين به قاعدهاي كه قرار بوده باشد نيست، در دنياي شبان همه چيز روشن است، اين سگ بوده است و نگهبان گله و رمة من بوده است، سالها خدمت كرده و تجربه نشان داده كه خودشان و پدرانشان پذيرفته بودند امين باشند و از دست ما لقمهاي بستانند وليكن خودشان اقدام نكنند، چندگاهي است من رمه را ميشمارم و به نظرم ميآيد كمكم، كم ميشود، روزي يك گوسفند از گله كم ميشود، وقتي در صدد برميآيم و تعقيبش ميكنم، ميبينم با مادهگرگي دوست شده و اين دوستي، در حقيقت دوستياي است بسيار سودمند براي هر دو.
روزي يك گوسفند از رمهاي كه سپردهاند به او، صيد ميشود و هر دو با هم ميخورند و به عيش و خوشي ميگذرانند و اينجا در حقيقت آن چيزي كه به هم ريخته، يك عمر اعتماد به اين موجود است، كه بنا نبود از جاده سِداد و صلاح خارج بشود و اينكه دوم، چطور او به عالم توحش برگشته، اين هم تا اين حد، ذهن آفتابي شبان، سگ خيانتكار را نميبخشد و باز اگر برگرديم به شعري كه اين اواخر خانم پروين اعتصامي نوشته بود كه: «پيام داد سگِ گله را شبي گرگي/ كه صبحدم بره بفرست، ميهمان دارم» و پاسخهايي كه سگ ميدهد كه بين من و تو كدام رفاقت، كدام آشنايي است، به چه نسبت يك چنين پيغامي ميدهي، من امين شبانم، اين قلادهاي كه بر گردن من است، يادگاري از امانت من است كه شبان به عنوان جايزه به من داده است و حالا تو توقع داري، من خيانت كنم و گله را به تو بدهم و يا براي تو بره بفرستم كه ميهمان داري.
به هر حال بدتر روزگارها، آن وقتي است ذهن شبان، دچار گرگ و ميش ميشود، آفتابي بودن ذهن شبان با خيلي چيزها مساوي است، يعني پردهدري نكنيم، خود شما تا آخر قضيه را بخوانيد. شبان نميتواند ذهن آفتابي نداشته باشد، شبان بايد همة مسائلش روشن باشد، براي همين ميبينيد كه يك چيزي بين حاكم و محكوم در ميان است، كتابهايي كه بهعنوان قانون، تدوين ميشود، حالا قانونهاي آسماني يا قانونهاي زميني اينها بين شبان و مردمان وجود دارد كه وضعيت شبان را مشخص ميكند وضعيت مردم را هم مشخص ميكند، در ميترائيزم خصوصاً، همان كلمهاي كه مهرباني را ايشان از آنجا آورد مردمان نسبت به يكديگر يك عهدها و پيمانهايي دارند، حافظ همه پافشارياش در آن ديوان شگفت، روي اين پيمانها و عهدهاست، كه اين عهدها نبايد به هم بريزد و اگر اين عهدها به هم بريزد، همه چيز نابود خواهد شد، عهدي كه پادشاه نسبت به مردم دارد و عهدي كه مردم نسبت به پادشاه دارند، گفت «شهر ياران بود و خاك مهربانان اين ديار/ مهرباني كي سر آمد شهرياران را چه شد؟» اينجا شهرياري بوده است، نسبتها را مشخص كرده بودهاند و بنا بوده است از روشنايي و تابناكي در همه وجوهش نگاهباني كنند، مهرباني يعني اين مهرباني كي به پايان رسيد و شهرياران شبانان بودند و شبانان در حقيقت با ذهن روشن آفتابيشان ميدانستند كه گوشت گوسفندانشان بر آنان حرام است، شبان كه گرگ نيست، شبان كه دشمن رمه نيست، پس شبان حق ندارد از گوشت رمة خودش تغذيه كند، اين چيزهايي كه امروز ميبينيد يك عدهاي پيدا شدند و در واقع رمه دارند و گوشت هم بسيار ميخورند، يعني سلاخ و قصاب هستند، اين مال دوره ماست، و اِلّا شما حتي افسانههاي هزار و يك شب را بخوانيد، برميخوريد كساني يا فلان گروه كشتيشان شكست و در دريا افتادند به جزيرهاي و در آن جزيره ديوي بود كه اينها را تربيت ميكرد و پرورش ميداد، يعني مثل شبان، بعد وقتي فربه ميشدند گوشت اينها را ميخورد، رنج اينها هم بيشتر از اين بود كه آن مهرباني چرا و اين چرا؟! گفت: «شنيدم گوسفندي را بزرگي/ رهانيد از دهان و چنگ گرگي/ شبانگه كارد در حلقش بماليد/ روان گوسفند از وي بناليد/ كه از چنگال گرگم در ربودي/ چو ديدم عاقبت خود گرگ بودي» و اينجاست كه ما در حقيقت به سلسلة شبانهايي برميخوريم كه ذهن اينها خاكستري «گَوْگُم» است، ذهن خاكستريِ گرگ و ميش است، گرگ و ميش هيچوقت با هم آشتي نميكنند و وقتي كه مشتبه بشوند به يكديگر، اين بدترين روزگارهاست، براي اينكه روزگاري وحشتناكتر از آن نيست كه مولانا ميگويد «اي بسا ابليس آدمرو كه هست/ پس به هر دستي نشايد داد دست».
خب اگر اين نوعي باشد، ابليس شاخ نداشته باشد، گوشهاي دراز نداشته باشد ما نشانهاي براي شناختنش نداريم، اگر ابليس يك چيزي باشد مثل خود ما، از جنس خود ما به شكل خود ما، اي بسا كه خود ما، ابليس خود ما باشيم، حالا تا برسد به بقيه، يعني وقتي آدم از خودش هم ايمن نيست، با بقيه چه خواهد كرد، به هر حال، «ما ماندهايم چون رمههايي رهاشده/ در گرگ و ميش ذهن شبانهاي مختلف» اين اختلاف هم يعني اينكه در حقيقت كميت به كثرت ميگرايد، اين هم يكي از مصيبتهاي عظيم است اينجا. اين رديف «مختلف» اگر چه كلمة زيبايي براي غزل نيست ولي كلمة گويايي براي آنچه ميگذرد و آنچه كه ادب اطراف ماست، هست «ما ماندهايم چون رمههايي رهاشده/ در گرگ و ميش ذهن شبانهاي مختلف/ دارد يقين چوبيمان تيغ ميخورد/ در آتش هجوم گمانهاي مختلف» از معلقات سبع يا دهگانه، يكي متعلق به عمرو بن كلثوم است، شاعر مشهور عرب و شاعر شگفت عرب، شاعري كه آن قدر مغرور و سركش بود كه وقتي زني از خاندان آل منذر كه ملكة زمان خودش بود در عراق وقتي بحث ميكرد با زنان درباري كه آيا زني بزرگتر از مثلاً شما هم هست، كسي هست كه افتخار نكند كه خادمة شما باشد و نديمه شما باشد او گفت: اي بسا كه مادر عمرو بن كلثوم، نسبت به من چنين باشد، براي اينكه اين را امتحان كنند، يك مهماني بزرگي تشكيل دادند و يك تعداد بشقاب طلا هم آوردند و در حين مهماني اين خانم منذري كه ملكة زمان است به مادر عمرو بن كلثوم، ميگويد كه مثلاً خواهر لطف كن آن بشقاب طلا را به من بده، اين فرياد بر ميدارد كه كار به جايي رسيده كه زني از آل منذر به من فرمان ميدهد كه در كنار سفره او بشقابي را اين طرف و آن طرف كنم، در آن زمان، عمرو بن كلثوم، به عنوان نوعي گروگان نوعي اسير گروگان، در دربار آل منذر است وقتي فرياد مادرش را ميشنود، ديگر معطل نميكند شمشيرش را ميكشد گردن اين پادشاه آل منذر را ميزند و ميآيد مادرش را بر ميدارد، بر اسبش مينشاند و ميگريزد.
اين يك پادشاه مغرور اين چنيني است، حالا نكته در كجا بود، او ضمن رشادتهايي كه از قوم خودش بيان ميكند كه ما قومي هستيم كه رعيت ما سفيد به جنگ وارد ميشود و از آن سو سرخ بيرون ميآيد و ما كساني هستيم كه در كودكي با چوبها، تمرين شمشيربازي ميكنيم و از چوبهايي سخن ميگويد كه شمشير كودكان است و گاهي هم در بعضي جاها كه اسلحه كم است، مقدمات كار را به آدمهاي مبتدي با چوب ياد ميدهند و شمشير چوبي اينجا، تحقق دارد، اما در جاهاي ديگر اينكه شمشيرش چوب است، نشانة حقارت و ضعف و ناتواني است و در بعضي از قصهها هم در حقيقت نوعي لطيفه است، آنهايي كه قصههاي تركي را بلدند، حسين كرد شبستري، يك چهرة مسخره هم در قصهاش هست كه گاهگاهي كه نميخواهد بجنگد، شمشيرش چوب ميشود، او يكي از سربازان شاه عباس است، شمشيرش را براي عياشي و اوباشي ميفروشد، و يك چوب جايش ميگذارد جاي تيغه و بعد پادشاه وقتي از او بازخواست ميكند، چون به پادشاه ميگويند شمشيرش را فروخته و اين براي يك نظامي خيانت بزرگي است، اين وقتي شمشيرش را ميكشد بيرون براي اينكه گردن كسي را بزند ميگويد ببينيد كه معجزهاي اتفاق افتاد، معلوم است اين آدم بيگناه است و خدا نميخواست كشته شود و شمشير من چوب شد، به هر حال اين شمشير چوبي در فرهنگ ما، يك معني ندارد، چندين معني مختلف در جايگاههاي مختلف و استفادههاي مختلف دارد، اينجا استفادة خاصي از آن شده، «دارد يقين چوبيمان تيغ ميخورد/ در آتش هجوم گمانهاي مختلف» الحق كه وصف روزگار ماست. از آن طرف دنيا انديشههايي در قالب خيالها و گمانهاي بافته، به اين سو ميآيد، آن قدر يقين تلقي ميشود، اين قدر يقين و حقيقي تلقي ميشود كه گمانهاي ما، گمانهايي كه ميراث ماست حتي در جاهليت مشرق، مردم انديشهشان را به اين آساني نميفروختند، آن گمانهايي كه گاهي در كتاب خدا، گاهي در انديشه پيمبر، مردانش، صاحبانش به آهن، به پارههاي آهن تعبير شده بود، اين تبديل شده به چوب، اين گمانها چوبي است اما آن خيالهاي آهنين، آن خيالهايي كه به صورت آهن صادر ميشود و همين قدر كه از آن طرف ميآيد، انگار كيمياگري انجام گرفته است، انديشههايي كه از آن سو ميآيد اين نوعي است، شما ببينيد در همين سالها فقط به خيابان نگاه كنيد، به كتابها كار نداشته باشيد، دخترها، پسرها، لباسهاشان، آرايشهاشان. همين دو تا مطلب، اينها از كجا ميآيد، چطوري به اين آساني عوض ميشود، چه جوري هيچكس از خودش نميپرسد، چه جوري اين دختراني كه گاهي از آسمان هم بلندترند، حافظ در شعرهايش گاهي اينها را چنان وصف ميكرد كه اينها انگار خداياني هستند از جنس خدايان اولمپ، بلكه بالاتر، كساني كه كبريا دارند، به زنان مشرق، كبريا نسبت ميدادند، اما حالا حتي كبر هم ندارند در اين اواخر، بنا شده است كه زنان در آن سو لاغر شوند، اين طرف بيقيد و شرط به قيمتهاي بسيار گزاف، حتي بيماريهاي صعب، خودشان را لاغر ميكنند، اگر همين فردا قانوني صادر شد كه نه مثلاً اين كار غلطي است، بايد فربه شد، باز مذهب ميگردد و به آن سو ميرود، اين فقط مال آنها نيست، امروز بچههايي كه موهاشان را ژل ميزنند و توي خيابانها ولو هستند، به عنوان مردان مشرقزميني چقدر زيادند، كساني كه خصلتهاي آنچناني دارند، خوب حالا برگرديم به شعر «دارد يقين چوبيمان تيغ ميخورد» ما يك يقيني داشتيم و اين يقين را خيلي هم برايش عيار تعيين نكنيم، خيلي هم جنسيت آنچناني به آن ندهيم. چوبي بود، اما مال ما بود، يقين چوبي ما بود، يقين چوبي براي مردي كه عصا در دست ميگيرد در واقع اين قدر ايمان درستي است كه به ياري اين برميخيزد، راه ميرود و تعادل خودش را حفظ ميكند، چون يقين، مال خودش است، حال يقينهاي ديگران از آن طرف، صادر شده و اين گمانها، در مقابل اين يقينهاي چوبي قرار ميگيرد و معلوم است كه يقينهاي چوبي ميشكنند و ما در اين بازي شگرف ميبازيم، «دارد يقين چوبيمان تيغ ميخورد/ در آتش هجوم گمانهاي مختلف»، آتش علاوه بر اينكه خودش اعتبار دارد، در مقابل چوب، وقتي كه مسئلة تيغ در ميان ميآيد ميتواند صفت ضربههاي آتشين، تيغهاي وليكن از جنس گمان باشد كه همان يقينهاي چوبي واقعي را در هم ميشكند، «آقا در آ به عرصة هيجاي روزگار/ ما را بگير از هيجانهاي مختلف» همين قدر فكر ميكنم كفايت ميكند كه بگويم هيجا يعني جنگ و اينكه متشبث به لفظ آقا ميشوند، اين مسئله عموميت دارد، آنهايي كه به فلاسفه اعتقاد دارند، هميشه مدينة فاضله ميتراشند، يك شهري تصور ميكند كه اين طوري باشد، آن طوري باشد، مردمش چنين، حكومتش چنين، آب و هوايش چنين، صنعت كارش چنين، فيلسوفها در واقع مدينة فاضله ميتراشند، اما آنهايي كه معتقد به انبياء و اولياء هستند، منتظر منجياند، از ديرباز اين نوعي بود، وقتي قوم موسي در مصر بودند، انتظار منجي ميكشيدند و بعدها باز بشارتدهنده را انتظار ميبردند تا بيايد و بعد ما و همة مذهبهايي كه در اسلام هست، منجي را انتظار ميبريم و زرتشتيان كه به نوعي اجداد ما به شمار ميروند، آنها منجي را انتظار ميبرند، يعني در واقع، همه ادياني كه به نوعي به آسمان ارتباط دارند، مثل بوديسم، مثل زرتشتيگري در شرق، مثل همه اديان بنياسرائيل، اينها در انتظار منجي هستند كه ميشود به لفظ آقا از آن تعبير كرد و به لفظ مولا تعبير كرد، به لفظ مردي كه ميآيد و قدرت او مافوق قدرت آدميان است، بلكه مافوق نه، عين قدرت آدميان است چون بنا بود آدمي به عنوان اشرف مخلوقات، قدرت تصرف نيك و بد، در جهان داشته باشد، الآن فقط تصرف بدش مانده است، ما ميتوانيم لايه ازن را سوراخ كنيم، اما نميتوانيم پينه كنيم، بايد كسي بيايد كه دنيا در تصرف او باشد، وقتي فرمان ميدهد، تبعيت شود، در جهان خدا كارها مقدمات آن چناني ندارد، «ديدهاي خواهم سبب سوراخكن» علتهاي پشت سر را در نظر نگيرد يك مرتبه برود به مسببالاسباب، به علت اولي و علت اول، آن علت همه چيز را ميتواند تغيير بدهد حتي مرضهاي صعب را حتي اين خورهاي را كه به جان آسمان افتاده است، شعر بسيار بسيار خوب است، با معني بسيار عميق، شعري كه در زمان ما از جهت معني، نميگويم انتظار نميرود، ولي كمياب است. همين كه زاده شده است، پس هست و اين پديده، متعلق به روزگار ماست، در مورد كلام، حرف دارم يعني شايد اين معاني كه من بيان كردم و همه موزون نبود، خود شاعر اگر بيان ميكرد مطالب بيشتري ميگفت و زيباتر ميگفت ولي وقتي غزل ابتدا خوانده ميشود، آيا همين طور جذب ميكند، به سوي اين همه معني، ما را فرا ميخواند؟ نه! و اين به دليل خدشهاي است كه در زبان ماست، ما در وضعيت شگفتي قرار داريم، دورة كتابتي ظاهراً دارد به پايان ميرسد، اين ماهوارهها و رسانههاي اين چناني در حقيقت ما را برميگرداند به زبان شفاهي، اما اين زبان شفاهي، مثل زبان شفاهي بسيط قديمي نيست، اين زباني است كه پشتوانة دو هزار سال، سه هزار سال كتابهاي بسيار عميق و دقيق و زيباي ادبي دارد و اين بار اين شفاهي حرف زدن هم مشكل است، هم رسيدن به آن كمالش دشوار است، يعني تصور اين باشد كسي ميآيد از رسانهاي مثل راديو و تلويزيون، به نوعي سخن ميگويد كه اكثر مردم آن را درمييابند و از آن لذّت ميبرند و با آن احساس يگانگي و خويشي ميكنند و اين آدمها تقسيم نشدهاند به بچه و بزرگ و بزرگتر و نوجوان و پير و اين مسائل و تقسيم نشدهاند به تحصيلكرده و بيسواد چرا؟ براي اينكه زبان، زبان شفاهي و خودماني است. بايد يك چنين قابليتي داشته باشد، به هر حال كار قابل ملاحظهاي بود، اميدوارم كه اين شاعر برخوردار باشد و آثار بهتري از او ببينيم و يك مقداري هم پيرامون زبان جهد بيشتري به خرج بدهد، آن چيزي كه واسطة بين ما و ديگران است اين كلام و كلمه است و به اندازهاي كه اينجا مايه ميگذاريم آنجا برخورداريم.
منبع: مجله شعر