در تاريخ هنر نقل است که ميکلانژ، مجسمه ساز شهير دورۀ رنسانس در توضيح کار خود بر نکته اي عجيب تأکيد داشت. او مي گفت من اين مجسمه ها را خلق نمي کنم. اين ها در دل سنگ محبوسند. من با تراش دادن سنگ آن ها را از محبس بيرون مي کشم و آزاد مي کنم. شايد بتوان تعبيري را که ميکلانژ در خصوص فرآيند خلق مجسمه هاي خويش داشت، نزديک ترين برداشتي دانست که مي شود در خصوص شعرهاي سپيد دفتر «سفرِ بمباران» علي محمد مؤدب عنوان کرد.
چنانکه بسياري از شعرهاي اين دفتر، واقعيت هاي جاري زندگي هستند که شعريت آن ها در غبار کشندۀ روزمرگي و تکرارهاي ملال آور آن دفن شده اند. صفحات اين کتاب شعرهايي هستند که در اطراف ما به شکل غليظي در جريان اند، اما چشم هاي عادت زدۀ ما قادر به ديدن آن ها نيست؛ و اين کار شاعر است که با زدودن زوايد و حرص دنياي پيرامون ما از شاخ و برگ هاي اضافي، زمينه را براي شنيدن آن ها فراهم کند. گويي بسياري از اين شعرها از پيش وجود داشته اند و در اطراف ما در حرکت اند و در اينجا به مدد تيشه ميکلانژ تنها با تراش زندگي، از محبس حجرشدۀ آن بيرون جسته اند.
به عنوان مثال اولين شعر اين دفتر مرثيه اي است در سوگ انسانيت در آهن زار عصر مدرن. آغاز اين شعر با عريان کردن واقعيتي همراه است که در روزمرگي هاي هر روز ما پنهان شده است؛ با به ياد آوردن حقيقت تلخ حروف اختصاري و کلماتي که همۀ حجم زندگي ما را اشغال کرده اند. روزانه همۀ ما بارها و بارها حروفي چون CD، DVD، LCD و غيره را به کار مي بريم. همچون بخش هايي جدايي ناپذير از زندگي . چون آيه هايي مقدس و انکارناشدني، آيه هايي مُنزل براي مصرف و ارتباط با زمين؛ ارتباط با زمين و اسفل آن.
شاعر با به يادآوردن حقيقت اين حروف ما را لحظه اي از اين غفلت مي رهاند تا باطن اين حروف مقطعه و کارکرد قطعه قطعه کنندۀ آن ها را روشن تر دريابيم. انسان هاي قطعه قطعه شده و منقطع از وحي، روي ديگر سکۀ اين حروف اند. مؤدب در صفحات بعد نيز از الگوي کُتب مقدس براي نمايش عريان تر حقيقت اين آيه هاي تباهي بهره مي جويد: «پس آيا نشانه هاي ما را در هيروشيما نمي بينيد...» و «ما شما را بيهوده زنده نمي گذاريم/ شما زنده ايد تا خريد کنيد...» اين عبارات را مي توان تأويل همان حروف قطعه قطعه دانست. استفاده از حروف لاتين براي کلماتي چونliberal democracy ، nestle، Samsung را هم در متن اين کتاب بايد در جهت اشارۀ هرچه صريح تر به حضور مهاجمانۀ آن ها در زيست انسان امروز دانست. به بيان ديگر اين کلمات تعمداً در متن شعرها با حروف لاتين حروف چيني شده اند تا با لحني شديدتر به اين عدم تجانس راجع باشند.
از اين منظر اتفاقاتي همچون انتشار آگهي هايي براي جذب دختراني با روابط عمومي بالا و تشکيل ستادهايي براي خبر، در زمهرير ارتباطات سالم و انساني و ارسال پيام هاي حقيقي و موثقِ در اين عصر، خود شعري تلخ و تناقضي گزنده است که هر روز در اطراف ما در حال وقوع است و ما از روي عادت چشم بر شگفتي حيرت آور آن پوشيده ايم. از اين روست که تصوير شهيد چمران روي اتاق يکي از مسئولان بي مسئوليت دولتي مي تواند، خود به تنهايي يک تصوير آيرونيک باشد. تصويري که با روايت صحيح از آن مي توان باطن متناقض آن را برملا کرد: «در اتاق شما حس خوبي ندارم/ وقتي چمران را چسبانده ايد به سينۀ ديوار/ و...» و با همين تراش سادۀ نحو جملات، شعريت اين تناقض از دل واقعيت، بيرون مي جهد و قرار گرفتن تصوير چمران به روي ديوار نه در معناي احترام و بزرگداشت، که به منزلۀ بي اثرسازي و از بين بردن تأثير خون شهدا جلوه خواهد کرد. سطرهاي اين کتاب مملو از حقيقت هاي تلخ و گزنده اي است که جهان پيرامون ما را اشباع کرده اند و از شدت وضوح رخ پوشانده اند. واقعيت هاي يأس آوري مثل پيرشدن تدريجي ما «روي موج راديو جوان» و «در صف هاي ورزشگاه آزادي». در اينجا شاعر با همين روايت ساده اما وارونه تلاش دارد پوسيدگي واژه هايي چون موج، جوان، ورزش و آزادي با بار معنايي به ظاهر مثبت آن ها را در دست فرسود شدن زندگي مصرفي بيش از پيش افشا کند. يکي از اصلي ترين موتيف هاي کتاب «سِفر بمباران» را مي توان عصيان عليه جهان برساختۀ رسانه ها دانست. سطرهاي اين کتاب شورشي است در برابر نظم پوشالي و ويران کننده اي که رسانه ها براي ذهن ها ساخته اند. جهاني که به رغم تفاوت هاي ظاهري در بخش هاي مختلف آن، ماهيت اصلي همۀ آن ها يک چيز است. مي خواهد «BBC و العربيه» باشد يا «شبکه هاي متنوع قرآن و معارف و مسابقه هاي هميشگي پيام کوتاه»؛ ماهيت همۀ آن ها يک چيز است و آن نيست انگاري انسان مدرن است.
از اين روست که در نگاه او هيچ تفاوتي ميان حقيقت «مايکل جکسون»، «پوپر»، «دريدا»، «آنجلينا جولي» و غيره وجود ندارد و همۀ آن ها عروسک هاي رسانه اي هستند که مي توانند در سطرهاي شعرش در کنار يکديگر و مترادف با هم بنشينند. از منظر او دريدا و آنجلينا هر دو ملعبه هايي هستند که براي گروه هاي سني مختلف طراحي شده اند. او در جايي ديگر بين حقيقت «اسپايدرمن»، «ليونل مسي»، «خليفۀ چندشِ داعش» و «خانم اشتون» نيز تفاوتي نمي بيند و همۀ آن ها را خرگوش هايي مي داند که آقاي رسانه در برابر چشم هاي حيرت زدۀ ما از کلاه شعبده اش بيرون کشيده است. از اين روست که پيشنهاد مي کند، حالا که بازي تا اين اندازه مضحک است، پس چه بهتر که به جاي اشتون با نسخۀ اورجينال تري از آن مثل «آنجلينا جولي» بر سر ميز مذاکره بنشينيم!
او گردانندگان اصلي اين رسانه ها را کساني مي داند که پيش از اين راز دست ها و دستکش هاي شعبده شان برايش بر ملا شده است. آنچنان که حالا با تمام توان تلاش مي کند ترفندهاي ساده و بي مزه شان را براي آن ها که هنوز مرعوب اين بازي هاي فريبنده هستند فرياد بزند:
«با دستي دستم را مي فشارد/ و با دستي دخترکي سه ساله را در الزهراي سوريه به زنجير مي کشد/ تا پدر و مادرش را پيش چشمش ذبح شرعي کند/ با دستي دستم را مي فشارد/ و با دستي ديگر از اين همه فيلم مي گيرد/ از تساوي ايران و آرژانتين/ از توپ گيري ظريف/ از شکستن کمر نيمار/ از جاي دندان هاي سوارز/ از شکستن فقرات خاورميانه...»
و در اين ميان هيچ چيز انتقادبرانگيزتر از حال خويش نيست. او بيش از همه از خود و برادرانشان خشمگين است که هنوز مسخ شدۀ اين جعبه هاي جادو هستند.
«توفان شن مي وزد از آسمان/ از آسمان ماهواره و اينترنت بي سيم/ و ما صبورتر از شتران/ صفحات نمايشگرها پلک دوم ماست...»
مؤدب به خوبي قواعد اين بازي را مي داند. او حتي سال ها در رسانه ها کار کرده است و به وضوح ديده است که مرگ يک دختر روستايي به دليل سادۀ سرماخوردگي و ناتواني خانواده اش براي خريد دارو در پيشگاه رسانه هاي مدرن ارزش خبري ندارد. او مي داند که براي زنده ماندن يک رسانه بايد از زاويه هاي ديگري به جهان نگريست. زاويه هايي که در آن دردهاي خواهران و برادرانشان چندان نمي توانند در کادر قرار بگيرند:
«بايد آدم فضايي ها/ با اسلحه هاي عجيب تو را هدف مي گرفتند/ تا ما هم/ از دوربين تفنگ آن ها/ تو را در تلويزيون و پايگاه هاي اينترنتي مي ديديم...»
از اين روست که بي صبرانه منتظر است تا از زير هجمۀ بي امان کابل ها و فرکانس ها، از زير آتش سنگين توليدات رسانه اي بتواند لحظه اي سر بيرون آورد تا به قاعدۀ يک شعر، حرف خودش را با فرياد بزند:
«منتظرم دکل هاي بزرگ برق زمين بخورند/ آنگاه عموهاي تو را از پاي تلويزيون و رايانه ها/ صدا مي زنم...»
او در اين ميان و در هيجاي انکار رسانه ها در جستجوي رسانۀ خويش است. او رسانه هاي رسمي را به رسميت نمي شناسد و براي رساندن پيام خويش در پي وسيلۀ ديگري است. گاهي براي جستجوي آن به طبقۀ دهم بيمارستان ساسان مي رود و گاهي به کفش هاي يک خبرنگار عراقي چشم مي دوزد.
«سُرفه کن طبقۀ دهم بيمارستان ساسان/ سُرفه کن/ چراکه صداي تو/ تنها رسانۀ ماست...»
«درود برادر منتظرم الزيدي/ که کفش هاي تو/ تنها رسانۀ ماست/ براي سخن گفتن با Presidentها»
و بازهم تأکيد دارد که رئيس جمهور را President بنويسد. نه براي پاس نداشتن زبان پارسي! براي نشان دادن بيش از پيش عدم تجانسي که ميان اين مفاهيم و جهان او و برادرانش هست.
مؤدب گاهي هم گريزگاه خود را در هجوم ويرانگر اين همه روزمرگي و لغو، در آوار مهيب تصويرهاي برساختۀ رسانه اي، نزديک جايي در حوالي «فطرت» مي جويد. او براي خلاصي از سرپنجه هاي مسموم امواج رسانه اي و زندگي مدرن شهري به فطرت و کودکي اش مي گريزد:
«بگذاريد به مدرسه برگرديم/ و دسته جمعي سرود بخوانيم...» و «بگذاريد به مسجدها برگرديم/ و روضه بشنويم...»
شعر مؤدب شعري است که شاعرانگي آن بيشتر بر زوايۀ نگاهش بنا شده است. با اين همه گاهي مي توان اتفاقاتي را نيز در حوزۀ زبان در آن شاهد بود. مانند تصويري که از عکس شهيد چمران ارائه شده يا ايهامي که در کليشه هاي روابط عمومي بالا و ستاد خبري پنهان شده بود و در بخش هاي قبل به آن اشاره شد.
همچنين است شعر صفحۀ 60 همين کتاب، در لختي که با يک بازي زباني روي ديگر اتفاقي مثل بهار و روييدن گل ها در دشت را بر ملا مي کند: «رؤياهاي پسرعموهاي شهيدم/ چون هزار لالۀ سرخ به سرش مي زند...» يا در شعر صفحۀ 66 که بيش از هر يک از شعرهاي اين دفتر از ارزش هاي ادبي و زباني غني شده است و ما را حتي گاهي به ياد دفتر گنجشک و جبرئيل سيدحسن حسيني مي اندازد:
«برادرم!/ باران انگشتان تو را فرامي گيرد/ که تا هميشه عموي سبزه ها باشد/ ماه از دست تو روسفيد مي شود/ و دريا به دست گيري رودخانه ها سرمست/ که آب از تو دست نمي شويد/ که دست تو تطهير هستي است/ و آبروي آب/ دستت را دوست دارم/ که تمام نشاني هاست/ و چنان با عشق دست داده/ که حتي مرگ/ نمي تواند در آن دست ببرد»
شايد بتوان فرم متفاوت اين شعر و مواجهۀ محتاطانۀ شاعر در آن با زبان را در نسبت با موضوع آييني آن جست و شايد هم بتوان بهانه اي براي آشنايي مخاطب با بضاعت اين شاعر خراساني ارزيابي کرد اما در مجموع بايد مؤدب را شاعر نگاه دانست. شاعري که نگاهش موتور محرکۀ اصلي صور خيال در شعر اوست. آنچنان که به سادگي مي توان شباهت سر خويش را با کرۀ زمين دريابد و حال نه چندان خوش! خود را به همۀ جهان تسري دهد:
«زمين شکل سر من است/ با پوشش تنک قطب شمالش/ با گدازه هاي نهفته در مغزش/ با درياهاي روان بر گونه هايش/ با درياهاي يخ بسته در چانه اش...»
نگاه او مي تواند از حصار قواعد رسمي عبور کند و به جاي تعريف هاي پذيرفته شدۀ عمومي، جهان را بار ديگر از نو نام گذاري کند. آنچنان که محدودۀ صحن مسجدالحرام را نه دولت آل سعود و نه حتي مرزهاي رسمي بين المللي تعيين مي کنند. محدودۀ مسجدالحرام حريمي است که نگاه او در آن مي دود و حقيقت دولت ها تصويري است که اين نگاه برمي سازد:
«چه نادان بودند نويسندگان اعلاميۀ balfour/ که درخت زقوم را در صحن مسجدالحرام کاشتند...» البته ناگفته نبايد گذشت تبعيت از اين نگاه گاهي نيز چنان شاعر را از شعر پيش مي اندازد که نتيجۀ آن شعرهاي به بلوغ نرسيده اي همچون صفحات 29، 55 و 68 است. شعرهايي که حتي سطرهايي مثل اين هم نمي تواند تکليف مخاطب را با آن ها روشن سازد:
«مجبورم بگويم مهدي بيست و پنج سالش است/ اما هنوز فلج اطفال رهايش نکرده/ مجبورم بگويم/ اگرچه شعرم خراب مي شود!»
و چه بسا اين ها را بايد هزينه هاي ناگزيري براي چنين نگاهي دانست که نتيجۀ طبيعي اين نوع شاعرانگي است. نگاهي که حتي حين تلاقي با نشاني خانۀ خود نيز به شعر مي انجامد و از روزمرگي هر روزه اي چون آدرس پستي نيز شعر بيرون مي کشد:
«خيابان شهيد ناهيدي/ خيابان شهيد هليساي/ خيابان شهيد طالبي آهويي/ در پناه شهيدانم در تهرانپارس/ گوش شيطان کر!»
نویسنده: محمدرضا وحیدزاده، به نقل از روزنامه خراسان