علی محمد مودب همیشه آدم را به یاد مرگ می اندازد. همه کار این آدم، همه رفتار و سکناتش، سکون و سکوتش، نگاهش، لبخندش، متلکهایش، همه چیزش یک ربطی به مرگ دارد. و این است که حرف زدن با او کمی سخت است. برای همسخن شدن با مودب باید قبلا یک بار مرده باشی، قبل از آن که مرده باشی!
یک بار چند سال پیش نشسته بودم و توی احوالات خودم بودم که آمد توی اتاق و سلام علیک کردیم. نمیدانم چطور شد که بحث زن گرفتن شد. گفتم :
وقت زن گرفتن است
یا
زنگ رفتن است.
این تکه زبانی را آن موقع تازه پیدا کرده بودم و برایم جالب بود. مودب که این را شنید یک مشت شاعرانه به دیوار کوفت و گفت : "همه ما هر لحظه داریم میمیریم. فقط وقتی مُردی دیگر نمیتوانی بگویی دارم میمیرم."
این خیلی جالب تر و شاعرانه تر از کشف من بود و جز این هم نباید میبود.
مودب مرگ. شاعر مرگ. کسی که دیدارش تذکر مرگ است. آدمی که پایان نامه اش دربارهء "یاد مرگ در ادبیات فارسی" بوده. این آدمی که به نظرم تاثیر این سالهایش روی میلاد عرفان پور باعث شده مجموعه ناخواندهء میلاد این قدر مرگ اندیش باشد. این آدم دوست داشتنی که باعث میشود مرگ را دوست داشته باشی.
حالا مودب این مثنوی، مودب این سالها که مرگ شیعی را میسراید از مرگ حماسهء بزرگی میسازد که شکوهش مخاطب را خیره میکند. ضمن این که از دل مرگ اندیشی "شور زندگی" بیرون می آورد:
مرا که شیشه عطرم ز سنگ باکی نیست
هزار نام خدا را ز ننگ باکی نیست
طنین نام خدایم، اذان بندگیام
به هر کجا که دلی هست شور زندگیام
و از چک و چانه زدن حقیرانه بر سر دنیا طنز قشنگی بیرون می آورد. تسخر به آنان که به خاطر این سرای سپنج، به اسم ظرافت، حقارت نشستن پای میز مذاکره را میپذیرند.
دمت گرم و سرت خوش باد علی محمد.