نسبت ما با زندگي كشاورزي از بدو تولد شروع شد. در روستايي به دنیا آمدم كه با تلقي امروزيها از روستا متفاوت بود. همه دوران كودكي ما در جایی گذشت كه از امكانات زندگي مدرن و جهان نو در آن هيچ خبري نبود. روستاي تقيآباد بخش ميان جام شهرستان تربتجام كه حالا جزو بخش «بالاجام» اين شهرستان شده است.
روستاي ما حدود 100 خانواده و هزار نفر جمعيت داشت. ما كه كوچك بوديم، روستا آب و برق هم نداشت، در دوران جنگ، جهاد سازندگي كمي رسيدگي كرد و برق به روستا آمد. اول يك لامپ 40 واتي به هر خانه دادند و بعد بيشتر شد. كمكم آب لولهكشي آمد و مدرسه ما بازسازي شد.
خانه ای كاهگلي داشتیم با سقفهای گنبدی. خانه بزرگ بود، چون زمينهاي آنجا قيمت زيادي نداشت. حياط خانه ما حدود نيم هكتار بود. شش برادر و چهار خواهر بوديم. حدود شش- هفت هكتار زمين داشتيم و هشت ساعت حق آب در هشت شبانه روز، كه برای کشاورزی آب خوبي بود. ولی سيستم آبياري نهرها و جويهاي گلي بود و خيلي از آبها در مسير هرز ميرفت. آب بايد حدود پنج كيلومتر از نهرها میگذشت تا به زمينها ميرسيد.
محصول اصلی آنموقع گندم بود و كمي هم جو براي مصرف دامهاي خودمان ميكاشتيم. گاهي چغندر و خربزه اضافه ميشد و كنار اينها کمی هم سيبزميني يا گل آفتابگردان و گوجه فرنگی براي مصرف خودمان ميكاشتيم.
جارو هم ميكاشتيم. بوته اين جاروها، شبيه بوته ذرت است و بعد كه ميرسد، رشته رشته ميشود، رشتهها را ميبافند و جارو درست می کنند. اتفاقا برگهاي تيزي هم دارد و بايد با چاقوهاي ارهاي درو شود. بچه که بوديم، وقت چیدن گیاه جارو، مدام دستهايمان را ميبُريديم.
فضاي كشاورزي در قدیم عادلانه نبود. پدرم اوايل جواني كارگر بود. پيرزني گاوش را به پدرم ميداد و او با آن گاو روی زمین دیگران کار میکرد. محصولي كه توليد ميشد، صاحب زمين برميداشت و بخش ناچيزي را به پدرم ميداد كه آن هم دو قسمت ميشد، يك قسمت براي خود كارگر و يك قسمت براي صاحب گاو. زندگي با این درآمد بخور و نمير سخت میگذشت. فرش خانه يك تكه پارچه بود و همه اثاث زندگي چیزهایی در همين حد.
در شهرستان ما به روستا ميگفتند قلعه. قلعه كهنه محل اولین خانه ای بود که پدر و مادرم زندگی شان را آن جا آغاز کرده بودند. سيل آمده بود و آن بخش را خراب كرده بود، فقط چند خرابه شبيه دخمه مانده بود كه ما می دیدیم و باور نمی کردیم که عروس و دامادی جوان آنجا زندگي شان را آغاز كرده باشند، پدر و مادرم همانجا بودند. بعدها پدرم به خانه برادرش ميآيد. در همان زندگي روستايي و با همان زمین های ارزان هم آنها جايي براي زندگي نداشتند. تا حدی که مدتی كاهدان خانه عمویم را خالي ميكنند و مدتی آنجا ميمانند. البته كمكم وضع بهتر ميشود. ماجراي اصلاحات ارضي كه پيش ميآيد، علما اعلام ميكنند گرفتن اين زمينها حرام است. پدرم چون آدم مقيدی بوده، فرار ميكند كه زمين نگيرد. صاحب زمين که سيد سرمايهداري بوده، ميگردد و پدرم را پيدا ميكند و ميگويد: قبول كن كه من با رضايت كامل از طرف خودم اين زمين را به تو بدهم، چون عاقبت زمين را از من ميگيرند. چه بهتر تو كه كارگرم بودي و لايق هستي، زمين را بگيري. پدرم قبول میکند و با همان شش هكتار صاحب زمين ميشود. بچهها هم كه بزرگتر ميشوند، در كارها كمك ميكنند و كمكم وضع بهتر ميشود.
چوپانهای کوچک روستای ما
بچه كه بودم چند بره داشتيم كه آنها را برای چرا ميبردم. شاید هشت- نه سالم بود. به گله برههاي كوچك شيري، "خلمه" ميگفتند. خلمهها را معمولا به بچهها ميسپردند كه نزديك روستا كنار جويهايی كه علف داشت، بچرانند. ميشها و قوچها و مادران اين برهها را به گله روستا ميفرستادند. گله بزرگي كه هزار تا دو هزار گوسفند داشت و چوپان روستا آنها را به کوه برای چرا ميبرد. خانوادهها به او دستمزد ميدادند تا دام همه روستا را به كوهی كه 10- 15 كيلومتر با روستا فاصله داشت ببرد و بچراند. بعضي از روزهاي سال هم آنها را به دشتهاي نزديك روستا ميآورد و مردم دامهايشان را ميدوشيدند. مادرم ميرفت ميشهايي را كه در گله داشتيم ميدوشيد و ما برهها را ميبرديم تا از مادرشان شير بخورند. بعدها هم كه زياد گاو و گوسفند نداشتيم، هميشه دو- سه گاو براي مصرف لبنيات و شير و ماست خانواده در خانه داشتيم. در هر خانه يك الاغ هم براي باربري نگه میداشتند. بقيه مردم مرغ و خروس هم در خانه نگه ميداشتند ولی مادر من چون خيلي به نظافت حساس بود، با نگه داشتن مرغ مخالف بود، میگفت حیاط را كثيف ميكند. بعضي از همسایهها در خانه سگ نگه میداشتند، اما ما سگ هم نداشتيم. در روستای ما گربه خيلي زياد و خيلي هم عزيز بود. چون در خانههاي روستايي به خاطر مصالح طبیعی که استفاده می شد و نبود سیمان و این قبیل مصالح محکم،و بعد هم نگهداری غلات و محصولات کشاورزی موش و به تبع آن مار وجود داشت، در و پنجرهها را باز ميگذاشتند كه گربهها رفت و آمد كنند و این جانورها را بگيرند.
شغل اول، آبرسانی!
از موقعي كه توانستم روي پايم بايستم و كاركردي داشته باشم، كار كردم. زندگي در روستا پرکار و دشوار است و هر موجود زندهاي يك نيروي كار به حساب میآید. خيلي كوچك كه بودم، كارم اين بود كه اگر پدرم سر كار تشنه ميشد، آبي برايش ببرم و كنار دستش باشم براي اين جوركارها. كمي كه بزرگ شدم، وجين ميكردم و علفهاي هرز را ميکندم. خواهر و برادرها هم در اين كارها كمك ميكردند.
كار ديگري بود كه به آن تلخككشي ميگفتند، تلخك گياهي است كه حدود نيم متر ريشه دارد و زمين را خراب ميكند. وقتی تلخك زمینها زياد میشد، آب به زمين ميبستند و خاك كه گل ميشد، ما بچهها ميرفتيم از توي گل، تلخكها را ميكشيديم. خيلي هم تلخ بودند، دستهاي ما بعد از تلخككشي تا يك ماه تلخ بود. غذا يا نان هم كه ميخورديم، مزه تلخی تلخک به دهانمان میرسید.هر محصولی کلی کار دارد مثلا بوتههاي خربزه مثل تاك روي زمين پخش ميشود و به جهتهاي مختلف ميرود. کار دیگر ما این بود که همه بوتهها را به سمت پشته، يك جهت کنیم که وارد جوی آب نشود و خراب نشود.
البته كارهاي كشاورزي مقطعي در فصل های خاصی بود، ولي بعضی كارهای خانه هميشگي بود. مثلا علفآوردن براي گاو و گوساله كه كار هر روزمان بود. از زمينها علف جمع ميكرديم و به خانه ميآورديم. اوايل كه تازه تلويزيون به روستا آمده بود، تابستانها ما هم مثل هر بچه ای دوست داشتيم پاي تلويزيون بنشينيم و برنامههاي شبكه دو، هادي و هدي و كارتون بنر و... را ببينيم، اما ساعت 9 كه اينها پخش ميشد، ما سر كار و زمين بوديم. يك روز اگر كار تعطيل ميشد، ذوق ميكرديم و پاي تلويزيون مينشستيم.
صبح خيلي زود براي كار از خانه بيرون ميرفتيم. بايد فاصله پنج كيلومتری را طي ميكرديم تا به زمینهایمان برسیم. بايد ساعت هفت كار را روي زمين شروع ميكرديم، تا 12 ظهر كار ميكرديم، 12 تا يك بعدازظهر ساعت استراحت بود و از ساعت يك تا چهار- پنج بعدازظهر هم دوباره كار ميكرديم و بعد به خانه برميگشتيم. خيليوقتها ساعت هفت- هشت شب، سر سفره شام و قاشق به دهان خوابم ميبرد.
بخشي از كار براي ما جذاب و دوستداشتني بود، اما خب ما هم بچه بوديم و دوست داشتيم صبح بيشتر بخوابيم. اذيت ميشديم اما کم کم عادت ميكرديم.
ما کار میکردیم و دلالها میخوردند
وضعیت کشاورزان مناسب نبود. يك خانواده 10 نفري كه همه درگير كار هستند، آخر سال درآمدشان به اندازه یک کارمند دونپایه شهری هم نیست. سالي 10 – 12 تن گندم و جو و سالي 10 – 20 تن چغندر و خربزه توليد ميكرديم، آخرش زندگيمان به قدر يك كارگر شهري هم رشد نمیکرد. حتي خواهرهايم با اينكه عزيز بودند و برايشان سخت بود، پا به پاي ما روي زمين كار ميكردند و آخر كار همه سود به جيب دلالها ميرفت. واسطه و دلال زياد بود. يك بار پدرم يك ماشين خربزه به مشهد برد، اما از همه خربزههايي كه فروخت، كرايه ماشين هم درنيامد. خريدار خربزهها را كيلويي پنج تومان از پدرم خريده بود و همانجا به يك زن شهري كه براي خريد خربزه آمده بود كيلويي 25 تومان فروخته بود. پدرم بعدها ميگفت: گريهام گرفت از ديدن اين صحنه. هم به من ظلم ميشد و هم به آن خريدار بیچاره. در طول اين سالها ما چند صد تن محصول توليد كرديم، اما مدام عقب رفتيم و وضع معيشتمان بدتر شد. اين نتیجه مناسبات ظالمانه اقتصاد است.
البته در چند سال گذشته از نظر امكانات رسيدگيهاي زيادي به روستاها شد، اما در سالهايي كه ما كشاورزي ميكرديم، آسيبهاي زيادي ديديم. امكان تحصيل براي دختران روستا نبود و خواهران من تا كلاس پنجم بيشتر نخواندند. بدترين ضربهای كه به خانواده ما خورد، فلج شدن برادرم بود. سرما خورده بود اما در آن منطقه پزشك نبود و در سرماي سخت امكان رساندن او به دكتر هم نبود،تب و تشنج شدید ناشی يك سرماخوردگي ساده، او را فلج کرد.تازه این وضع ما بود که زمین داشتیم، خانواده های زیادی بودند که همین را هم نداشتند، سی و دو خانواده زمین داشتند و چند خانواده هم ماشین و تراکتور و مغازه و حدود پنجاه خانواده کارگز روزمزد بودند.
كار كشاورزي در دوره مدرسهها كمتر بود، بيشتر كار در سه ماه تابستان بود. روستاي ما دبستاني با پنج كلاس داشت. دختر و پسرها با هم سر كلاس مينشستند. ابتدایی را آنجا خواندیم، اما مدرسه راهنمايي در روستاي خرمآباد بود كه چند كيلومتر با روستاي ما فاصله داشت. هر روز پياده به آنجا ميرفتيم. راهنمايي كه تمام شد، براي دبيرستان يكي- دو سال با خانواده به مشهد آمديم، اما خانوادهام نتوانستند در شهر دوام بیاورند و برگشتند. من هم به تربتجام رفتم. با چند نفر از دوستانم اتاقي اجاره كرديم و دبيرستان را آنجا خوانديم. بچهها بزرگ شده بودند و هر يك براي درس و زندگي به جايي رفته بودند. آن منطقه هم ناامن شده بود و راهزنها آدمربايي ميكردند. پدرم تنها شده بود و توان ماندن و كار در روستا را نداشت. خانوادهام بعد از سه- چهار سال همه زمينهاي كشاورزي را فروختند و به مشهد كوچ كردند.حاصل یک عمر زحمت کشی پدرم شد یک خانه در جنوب شهر مشهد!
ماهنامه مهرنو -شماره اسفند ماه ۱۳۸۹