شهرستان ادب: یادداشتی میخوانید از علیمحمد مودب مدیرعامل موسسه شهرستان ادب دربارۀ اردوی اسفندماه بانوان شاعر انقلاب. مودب بر پیشانی یادداشت خود نوشته است: «چرا باید مثل مدیرها و گزارشگرها، مثل خبرنگارها، مثل آنها که مینویسند طوری که بعضی چیزها را ننویسند بنویسم؟ . مثل خودم مینویسم.»
دخترانِ خوبِ شعر ایران
لالای من تو هستی
گل بهار
چشاتو باز کن
منو توی دنیا ببین!
لالا لالا گل نرگس
از راه برس
چشاتو باز کن
منو اینجا توی دنیا ببین
دیروز حوریه دخترکم زودتر بیدار شده بود، نگذاشتم مادرش را بیدار کند، آمد سراغ محمد محسن، و این شعر را برایش خواند وبیدارش کرد!
هفته قبل شهرستان ادب مرا یاد مادرم میانداخت و یاد حوریه که به عشق مادرم حوریه است و بین این همه نوه و نویره تنها دختری است که با بیبی مو نمیزند! دختران خوب شعر ایران از همه جا آمدند و چهار روز در اردوگاه با هم شعر خواندند و کلاس رفتند و بازیگوشی کردند، و روز آخر هم در سینما صحرا فیلم شیار 143 را دیدند، با حضور مریلا زارعی و گلاره عباسی از بازیگران فیلم، رفتم حرف بزنم یک دفعه بغضی ناگهان آمد و اشکم هجوم آورد، بحث را عوض کردم و شعرم را خواندم. تو مثل خودت هستی محمد علی ولی مثل پسر الفت هم هستی که آن قدر خانم زارعی خوب نقشش را بازی کرد که بارها به یاد خاله حوا افتادم در سینما سروش، همین پانصد متر بالاتر، با فاطمه رفته بودیم و هی میگفتم فاطمه انگار خود خاله حواست، و چقدر دعا کردم برای مریلا زارعی.
چه روز خوبی بود، با خودم چند بار فکر کردم شاید قرار گرفتن من در جریان این حسنه بزرگ یعنی آفتابگردانهای بانوان ربطی داشته باشد به شعر سفرنامه بندر عباسم، آن وقت که چند شب زجر کشیدم و گریستم با تصویر زنان و دختران بندری پشت در گمرک قشم، زنانی کوچک که نام همهشان کنیزو بود یا نامهایی چون خواهرانم داشتند. این سطر نامهایی چون خواهرانم داشتند را خیلی دوست دارم، فکر میکنم نوشتن این سطر لطف خدا بود، حسن صنوبری همیشه از یکی از خانمهای شاعر معروف که من قدرت زبانیاش را دوست داشتم ایراد میگرفت که سوژه میکند محرومین را، نمیدانم حسن بهتر میداند، حالا آن خانم مرحوم شده است بخیل که نیستم اگر خدا بخواهد به من چه؟
فکر میکنم در آن سطر از هنرمندی و آدم حسابی بودن و در نهایت سوژه کردن گریختهام، خیلی خوب است، خیلی ، وقتی شعر را مینوشتم به این سطر که رسیدم گریهام گرفت، و گریه مرا برد تا پایان شعر، چرا ننویسم گریه کردهام؟ درست است که حامد خان عسگری گفته مرد گریه نمیکنه قدم میزنه ولی آقا امیرالمومنین خیلی گریه کرده است، من حامد را دوست دارم مثل مهدی و هادی خودمان ولی مرد هم گریه میکند و خیلی هم گریه میکند آن قدر که غش میکند در نخلستان و مردم برای تسلیت به خانهاش میآیند.
خواستیم آخر مراسم عکس بگیریم، مشکات دختر استاد محبت که ملایکهوار مراقب استاد بود کنار استاد بود، محمدحسین نعمتی با خانمش و نیکی کوچولو گوشه سمت چپ عکس بود و محمدرضا وحیدزاده با خانمش و پسرش محمدحسین که نوه دو شهید است سمت راست عکس، خانم شیرمحمدی و زینب هم کنارشان بودند و طبق معمول علی داودی نبود، خانم شیرمحمدی چقدر زحمت کشیده بود در این روزها، من اما از قضای روزگار وسط عکس بودم با بارانیای که از ابر دستهای فاطمه باریده بود، نخ نخ باریده بود و حالا من بارانی بودم، به فاطمه گفتم با آژانس بیا و فاطمه درست مثل بیبی فکر کردهبود که گران است و با مترو آمده بود و حتی به عکس هم نرسید، فاطمه نرسیده بود و مجبور شدم یک قدم بیایم جلو و عکاسها عکس گرفتند و بارانیام که از دستهای فاطمه باریده بود باعث شد بشوم کانون عکس!
من با دخترانم عکس گرفتم، عکس گرفتن با دختران خوب، خوب است، هر جا در دفترهای فرهنگی که بوی حزب الله میدهد زنها نیستند و این خوب نیست، من مخالف کار زنها- بهنحوی درست مثل کار مردها- هستم ولی یک جای کار حزب الله میلنگد، باید یک روزهایی یک ساعتهایی دفترهای فرهنگ و هنر حزب الله بشوند زنانه، باید یک بخشی از امکانات همیشه در اختیار زنها باشد، افراطیترها هم میتوانند حداقل در سایتها جایی به زنها بدهند! اما از زنها میگریزند و میستیزند با زنها بعضیها، دختران ما هستند و زنان ما، و همه هستی ما از آنهاست ولی ما از یادشان بردهایم، بزرگی دخترش را به اردو آورده بود و میگفت دوست دارم و خودش هم دوست دارد با این تیم مرتبط باشد و من یادم آمد که چقدر کم پاتوق داریم برای دخترانمان و زنانمان و یادم آمد که هزار بار گفتهام و نوشتهام: ما که برای میلیونها زن و دختر خوب و عفیف و باحجب و حیا ایده و برنامه نداریم حق نداریم چوب بگیریم بایستیم سر راه دختران بدحجاب. و یادم آمد که در یک جلسه داستانمان زنی از میان جمع جدا شد محجوب و هدیهای از چوب بستنی را که دخترش تراشیده بود و به شکل قلم رنگ کرده بود به من تقدیم کرد و گفت ممنون شما که این محفل خوب و سالم ادبی را برای ما راه انداختهاید و یادم آمد که حسن رحیمپور همیشه میگوید نخستین راهپیمایی انقلاب کار زنهای مشهدی بود و حالا همه زنها ودختران را ندیده گرفتهاند، مراسم تمام شده و دخترها و خواهرهایم دارند میروند، فاطمه میرسد، عکاس خانم را صدا میزنم و میگویم بیایید یک عکس عاشقانه از ما بگیرید، باز یاد شعر حوریه میافتم:
لالای من تو هستی
گل بهار
چشاتو باز کن
منو توی دنیا ببین!
لالا لالا گل نرگس
از راه برس
چشاتو باز کن
منو اینجا توی دنیا ببین